کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

احوالات ما و بیماری ...

1392/7/22 14:22
نویسنده : مامان زهرا
665 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز انقدر اذیتم کردی که توی این یک سال و سه ماه و ده روز اینجوری اعصابم رو خرد نکرده بودی !!!

شب قبلش من و شما توی اتاق شما خوابیدیم (بعد از یک هفته توی هال خوابیدن)‌ و تازه من فهمیدم که اتاق شما چقدر سرد شده ،با اینکه دریچه کولر اتاق هم بسته بود اما تا صبح باد میومد و من همه حواسم به شما بود و نتونستم خوب بخوابم !

فکر کنم دوباره سرما خوردی ...

امروز ظهر رفته بودی جارو برقی رو آورده بودی که باهاش بازی کنی که یهویی تلویزیون آهنگ شاد پخش کرد ،شما همونطور دست به جاروبرقی مشغول رقص شدی ...

دیروز انقدر اذیتم کردی که توی این یک سال و سه ماه و ده روز اینجوری اعصابم رو خرد نکرده بودی !!!

شب قبلش من و شما توی اتاق شما خوابیدیم (بعد از یک هفته توی هال خوابیدن)‌ و تازه من فهمیدم که اتاق شما چقدر سرد شده ،با اینکه دریچه کولر اتاق هم بسته بود اما تا صبح باد میومد و من همه حواسم به شما بود و نتونستم خوب بخوابم !

فکر کنم دوباره سرما خوردی ...

صبح هم رفتم باشگاه ،البته میل نداشتم برم (به خاطر بیخوابی ،بدخوابی) اما دیدم چهارشنبه قبل هم نرفتم گفتم :ولش کن میرم ،حداقل از این خونه نشینی بهتره که !

آخه از دوشنبه هفته پیش که از باشگاه اومدم تا دیروز که شنبه بود از خونه بیرون نرفته بودم اصلا !

از باشگاه که اومدم دیدم با باباییت صبحونه ات رو که تخم مرغ پخته بوده خوردی و بابایی هم داشت میرفت ،بعد از مختصری گریه دنبال بابایی اومدی و چسبیدی به من ...

احساس کردم خوابت میاد دوباره ،شیرت رو درست کردم و خوابوندمت روی پام و داشتم با گوشیم ور میرفتم که دیدم خاله شیوا از صبح خودشو کشته انقدر sms داده که امروز بیاین اینجا ،یه زنگ بهش زدم و گفتم :کیان سرما خورده نمیایم ،آنوشا هم میگیره !!!

خاله شیوا هم گفت :آنوشا هم گرفته خیالت راحت ،بیا اینجا حداقل پیش هم باشیم !

گفتم :باوشه ،اما اول باید کیان رو بخوابونم و بعد دوش بگیرم و بعد بیام !

خلاصه ...

خوابوندمت و بهت شیر دادم که نخوردی و شیشه رو پرت کردی ،منم به خیال اینکه که دیگه الان خوابی گذاشتمت زمین که جیغت رفت هوا ،دیدم پریدی از خواب ،دوباره گذاشتمت روی پام و خوابوندمت و تا گذاشتمت زمین غرغر کردی ،دوباره گذاشتمت روی پام و انقدر صبر کردم تا به قول معروف خوابت سنگین شد و گذاشتمت زمین !

بدو بدو کارامو کردم و کیف خودم و ساک شما رو حاضر کردم و رفتم دوش گرفتم و اومدم و حالا بیدار نمیشدی !!!

یه خورده تق و توق کردم که دیدم ای با غرغر بیدار شدی ،نپیت رو عوض کردم و لباس تو خونه ای تنت کردم و زنگ زدم به آژانس ،دیدم امروز حوصله نداری ،منم هی بخوام بپوشم و دربیارم عصبانی میشی ...

رفتیم اونجا و چشمت روز بد نبینه ،حاضر نبودی حتی یک لحظه از بغل من بیرون بری ،چنان دستهات رو محکم دور گردن من حلقه میکردی که خفه م میکردی ،نمیدونی با چه مشقتی دستشویی رفتم و نماز خوندم دیروز !

سر نهار هم که حدودا یه ده دقیقه ای گریه کردی و بعد هم غذا نخوردی !!!

در این بین آنوشا هم طفلکی همش میخواست باهات بازی کنه و میومد دستت رو میکشید یا دستت رو بوس میکرد که تو چنان مثل بروس لی جیغ میکشیدی که طفلی در میرفت !

یه بار هم که آنوشا اومد روی پای من نشست چنان بهش حمله کردی که فرار رو بر قرار ترجیح داد ...

آخه این کارا چیه مامان !؟

سر شب هم بابا و عمو امیر اومدن و رفتیم بهار و خواستم اون بلرسوت جین zara رو که دیده بودم برات بگیرم که سایزت رو تموم کرده بود و به اصرار بابایی یه سایز بزرگترش رو گرفتیم ،از لباس بزرگ بدم میاد ،نمیدونم چرا !؟

شام هم رفتیم کباب بناب توی سهروردی و شما انقدر بابایی رو اذیت کردی که کلافه شد بنده خدا ،بعد از شام هم عمو امیر بستنی و فالوده خرید و اومدیم خونه و یه خورده بعد هم رفتن !

دیشب تا صبح هم شما عین ملخ هلی کوپتر به خودت میپیچیدی ،نتونستم حتی ده دقیقه بخوابم انقدر غر زدی ،اما کاری نمیتونستم برات انجام بدم چون نصفه شب هیچی هم نمیخوردی !

صبح ساعت ۶ بیدار شدی و طبق معمول این روزا اومدم بهت یه چیزی بدم بخوری که دیدم بعله پی پی کردی و دلیل بی تابی شبت معلوم شد ،گفتم :آخ جون دلش سبک شد ،حالا میخوابیم !

راست و ریستت کردم و خوابیدیم که ساعت ۸ بود دیدم با جیغ و داد از خواب پریدی و پا شدی ایستادی و دوباره پی پی کردی ،همزمان گریه هم میکردی و اصلا اجازه نمیدادی حتی بغلت کنم ،خیلی دلم برات سوخت ،انقدر خواب بودی که چشماتم باز نمیکردی ...

دوباره راست و ریستت کردم که خوابیدی تا ساعت ۱۲ ،بیدار شدی و دوباره پی پی کردی ...

باز هم راست و ریستت کردم که حدودا ده دقیقه بعدش دیدم بعله دوباره پی پی کردی ...

و باز هم راست و ریستت کردم و صبحانه ت رو دادم تا وقت نهار ،این بین حدودا یک ربع خوابیدی و در نهایت تعجب ۹۰ سی سی هم شیر خوردی !

سر نهار انقدر اذیت کردی که دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار ،یه چند تا دونه گوجه فرنگی از روی سالاد من برداشتی و خوردی و غذا هم که بهت میدادم تف میکردی ...

وزنت کردم دیدم توی این هفته نیم کیلو کم کردی !!!

برای اولین بار هم خیلی آروم زدم پشت دستت ،آخه جدیدا هر چی که سر غذا بهت تعارف میکنم با دست میزنی زیرش و همه رو پخش میکنی یا اینکه بشقاب غذات رو هم برمیگردونی روی روفرشی ...

خودم خیلی ناراحت شدم !

دیدم غذاخور که نیستی لباست رو درآوردم و داشتم ظرف ها رو میگذاشتم روی کانتر آشپزخونه که دیدم داری پمپرزت رو درمیاری ،دویدم و اومدم اون نصفه ای رو که از زیر چسب کشیده بودی بیرون درست کنم و لباس تنت کنم که دیدم ای داد ،دوباره پی پی کردی و با خودم فکر کردم که اگر ندیده بودم چی به سر فرشا میومد !؟!؟!؟

اینبار توی پمپرزت یه سر زیپ شکسته دیدم ،بذار اون هسته خرمایی که خوردی دفع بشه !

خلاصه باز هم راست و ریستت کردم و اومدم آشپزخونه رو مرتب کنم که دیدم غر خواب میزنی ،خوابوندمت و باز هم در عین ناباوری ۹۰ سی سی دیگه شیر خوردی و خوابیدی و هنوز هم خوابی و من تونستم به کارام برسم ،آخه شما که بیداری لب تاپ که روشن میشه با چنان هیجانی بهش حمله میکنی که سریع جمع میشه !

مدام هم میری توی اتاقت میگی :زَیا (زهرا) و تا من میام تو اتاقت میخندی !!!

راستی جمعه شب خدا تو رو دوباره به من بخشید عروسکم !

جدیدا خیلی کارای خطرناک میکنی ،میری روی اشیا می ایستی ،میری روی کامیونت و می رقصی و از آنوشا هم یاد گرفتی که پتوت رو میندازی روی سرت و از خودت صدای مثلا ترسناک درمیاری و ما رو میترسونی !

جمعه شب هم به اصرار خودت پتوت رو انداختیم روی سرت (خودت نمیتونی بندازی ،خوشبختانه) و شما همینطوری دور خونه میچرخیدی و حال میکردی که یک بار سرت آروم خورد به دیوار ،دوباره چرخ زدی و نمیدونم چرا یهویی شروع کردی به دویدن و با مانعی که بابایی برای آشپزخونه گذاشته برخورد کردی و موندی همون رو ،درست عین الاکلنگ !

سرت اونور و پاهات اینور و تاب میخوردی و یهویی با سر پرت شدی توی آشپزخونه روی سرامیکها !

همه اینا توی یک هزارم ثانیه اتفاق افتاد و خدا رو شکر همون پتویی که روی سرت بود هم جونت رو نجات داد و شدت ضربه رو کم کرد !

خیلی حالم بد شده بود ،نشسته بودم و یخ کرده بودم ،یهو من و بابایی جفتمون پریدیم و شما رو گرفتیم و ...

خیلی بد بود ،مواظب خودت باش مامانی ...

قربون اون رقصیدنت ،البته چیزی معلوم نیست ها ،ولی همه عکسها رو پیوسته گذاشتم شاید چیزی دستگیرت بشه !

بعدش هم رفتی سطل و جای دستمالت رو از توی اتاق آوردی و یه خورده باهاشون بازی کردی !

شبها هم اینطوری میخوابونیمت که راحت تر نفس بکشی ...

قربون اون صورت ماه بیمارت برم من ،خوب شو دیگه مامانی ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

عاطفه
27 مهر 92 9:43
الهی خاله جونننننن

مریض شدی؟؟

ایشالا همیشه بلا ازت دور باشه عزیزم

منتظر زود خوب شدنت هستیم خوشگل خالههههههه



مرسي خاله !

كم پيدايين !؟
مونا
27 مهر 92 13:12
این کوچولو ها وقتی مریض میشن کلا زندگی بهم میریزه . ان شالله گل پسرمون زود خوب شه. پاییز فصل مریضیه هم واسه بچه ها هم واسه ما بزرگترا .یه روز هوا گرمه یه روز سرده .تو تهرانم که الودگی هوا مضاف بر همه چی میشه


مرسي خاله ش !

واسش دعا كنين ...

و همينطور براي صبر من !
عاطفه
29 مهر 92 12:37
قربونت برم خاله جونمممممممم

همیشه به یادتونم اما امان از پسرک شیطون و گاهی بیمار و هزار تا کاررررررررررررررر



دركت ميكنم عزيزم !

ما نيز گرفتاريم !!!