شُکر ،هزار بار شُکر !
این روزا مدام در حال شُکر کردنم ...
وقتی جیغ میکشی و مخم سوت میکشه ،میگم :خب ،خدا رو شُکر که لال نیست !
وقتی صدات میزنم و به روی خودت نمیاری و حرص میخورم ،میگم :خب ،خدا رو شُکر که کر نیست !
وقتی چیزی رو که قایم کردم به سرعت ضیدا میکنی و لجم رو درمیاری ،میگم :خب ،خدا رو شُکر چشمهاش میبینه !
وقتی روی پاهام میخوابونمت و با پاهات محکم لگدم میزنی و جای بخیه هام میسوزه ،میگم :خب خدا رو شُکر که میتونه راه بره !
وقتی توی صورتم چنگ میزنی و موهام رو میکشی و از درد اشک توی چشمام جمع میشه ،میگم :خب ،خدا رو شُکر که دستهاش جون دارن !
وقتی کلمه جدیدی رو که تازه یاد گرفتی برای هزارمین بار با صدای بلند با خودت واگویه میکنی و تمرکزم رو بهم میزنی ،میگم :خب ،خدا رو شُکر که باهوشه !
وقتی روزانه مجبور میشم بارها نپیت رو عوض کنم و بشورمت و از درد کمرم کلافه بشم ،میگم :خب ،خدا رو شُکر که مزاجش درست کار میکنه !
وقتی میخوام لباسهات رو تعویض کنم و از دستم فرار میکنی و کفرم درمیاد ،میگم :خب خدا رو شُکر توانمنده !
وقتی ...
و خیلی وقتی های دیگه ...
وقتی میبینم سالمی روزی هزار بار خدا رو شُکر میکنم عزیزم !
این روزا خیلی وقتا میرم توی فکر مادرهایی که بچه هاشون به نوعی معلولیت دارن یا بیمارن ،نمیدونم که میتونم درکشون کنم یا نه ،ولی فقط میتونم بگم که خیلی براشون ارزش قائلم به خاطر خدمت کردن به پاره تنشون ...
خیلی سخته که مادر باشی و هیچوقت کلمه «دوستت دارم مادر » رو از دهانت بچه ت نشنوی ...
امیدوارم قدر تو و خدایی که تو رو به من بخشیده بیشتر بدونم !
این عکس مال چند شب پیشاست که تب داشتی و ساعت چهار صبح بیدار شده بودی تلویزیون رو روشن کرده بودی که ببینی ...
پ.ن :چند روز پیشا خیلی ناگهانی با وبلاگ پسر بچه یازده ساله ای رو به رو شدم که متاسفانه CP بود و مادرش نوشته بود که هنوز هم اتاقش رو مرتب میکنه و اسباب بازیهاش رو گردگیری میکنه به امید روزی که بچه ش از جا بلند شه و بتونه باهاش بازی کنه !