چی بگم !؟
نمیدونم چی بگم یا از کجا بگم !؟
ولی با خودم گفتم :تا شما خوابی و هر آن ممکنه بیدار شی بیام و از این سخت ترین روزها توی عمر یک سال و سه ماه و بیست و یک روزت بنویسم ...
شما داری اولین بیماری سخت و طولانی عمرت رو تجربه میکنی و منم میزان صبر و توانم رو میسنجم ،که البته قبلا سنجیده شده ولی خوب تا حالا مادر نبودم ...
راستش رو بخوای خسته ام ،خیلی خسته ،انقدر که دیگه رمقی ندارم ،مخصوصا اینکه بهم خبر رسید خاله مهری توی بیمارستانه و اوضاعش خیلی وخیمه ...
روز جشن فروشگاه ایرانیان ...
این زخم روی پیشونیتم مال شب قبل از جشنه که سرت رو خم کردی توی سطل لگوهات تا لگو برداری که پیشونی نازنینت خورد به لبه سطل زخم شد ،فدات بشم الهی ...
نمیدونم چی بگم یا از کجا بگم !؟
ولی با خودم گفتم :تا شما خوابی و هر آن ممکنه بیدار شی بیام و از این سخت ترین روزها توی عمر یک سال و سه ماه و بیست و یک روزت بنویسم ...
شما داری اولین بیماری سخت و طولانی عمرت رو تجربه میکنی و منم میزان صبر و توانم رو میسنجم ،که البته قبلا سنجیده شده ولی خوب تا حالا مادر نبودم ...
راستش رو بخوای خسته ام ،خیلی خسته ،انقدر که دیگه رمقی ندارم ،مخصوصا اینکه بهم خبر رسید خاله مهری توی بیمارستانه و اوضاعش خیلی وخیمه ...
دیروز تا شب تمام بار و بندیلمون رو بستیم تا شبونه با بابایی راهی کرمانشاه بشیم و بریم هر کاری از دستمون برمیاد براشون انجام بدیم ولی دقیقا ساعت ۲۳:۴۵ که من داشتم لباسهای شما رو میپوشوندم تا بابایی بره و چمدون ها رو توی ماشین بگذاره یهویی دیدم نمیتونم ،نمیتونم با این حال بد تو توی این سرما راه بیوفتم و برم ...
وقتی چشمم به چهره نذار تو افتاد که اشک از چشم و آب از بینیت راه افتاده و سرفه میکنی و بدنت داغه تصمیم گرفتم بمونم تا شما بهتر شی و به جاش اگر کار دیگه ای از دستم برمیاد براشون انجام بدم که امروز انجام دادم ...
و اما شما ...
هنوز حالت بده و هر بار که سرفه میکنی انگار قلب من سوراخ سوراخ میشه !
خودم هم حال خوبی ندارم ،منم بیمار شدم ولی رسیدگی به شما اجازه رسیدگی به خودم رو نمیده ،یه جورایی انگار خودم رو فراموش کردم !
وزن نسبتا زیادی از دست دادی (یک کیلو) و هنوز هم خوب نشدی و خونه مون هم شده داروخونه ،داروهای رنگ و وارنگ ...
هفته پیش شب عید قربان دیدم شما اصلا حال خوبی نداری ،با دکترت تماس گرفتم که گفت :بهتره یک دکتر ببینتت و چون خودش سرش شلوغ بود پیشنهاد داد ببریمت پیش یه متخصص دیگه !
با بابایی حاضر شدیم و رفتیم مطب دکتر متخصص کوکان رو به روی خونه بابااینا که مطبش بسته بود ،یهو بابایی یاد دوست خانواده گیشون دکتر اسحاق حسینی افتاد که اتفاقا توی روزهای اول تولدت یه چند باری شما رو معاینه کرده بودن ،خلاصه تماس گرفت و یک جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم پیششون و ایشون هم تشخیص آلرژی و حساسیت به آلودگی هوا دادن و یک سری دارو هم تجویز کردن و آمپول بتامتازونت رو هم خودشون تزریق کردن ...
اون شب تنها شبی بود که توی این مدت شما تا صبح خوابیدی و اصلا سرفه نکردی که فکر میکنم تاثیر کورتونی بود که توی بتامتازون هست !
خلاصه ۳ـ۲ روز گذشت و شما خوب نشدی ،شنبه ظهر دوباره رفتیم پیش دکتر خودت دکتر پروند ،ایشون گفت :این آلرژی و سرماخوردگی کهنه شده و یه چیزی شبیه سیاه سرفه شده ،دوباره داروها عوض شد و اومدیم خونه ...
دکتر گفت :این وزن زیادی که از دست دادی اصلا خوب نیست اما کلسیم و زینک تاثیر گذاشتن و یک سانت قد کشیدی ،خدا رو شکر ...
و سه شنبه بعد از ظهر بود که من و خاله مریم از دیدن حال شما اشک میریختیم و بابایی هم از شدت سرفه های شما بی طاقت شد و گفت :بیا کیان رو ببریم پیش دکتر صفوی نایینی !!!
ایشون متخصص گوش و حلق و بینی هستن و صد البته بسیار ماهر ،پارگی پرده گوش بابایی و آلرژی بنده رو هم ایشون خوب کردن ...
رفتیم و ایشون هم همون تشخیص دکتر پروند و حسینی رو داد اما با تجویز داروهای جدید و گفت :سرفه هاش به مرور زمان خوب میشه ...
حالا سرفه هات کمتر شده با فاصله بیشتر اما هنوز هم وقتی سرفه میکنی احساس خفگی بهت دست میده و صورتت ماهت کبود میشه عزیزم ...
شب ها تا صبح بارها از خواب ناز میپری و انقدر سرفه میکنی که اشکت درمیاد و بعد هم شروع به گریه میکنی ،من ناز و نوازشت میکنم و دوباره میخوابونمت و چندی بعد دوباره روز از نو روزی از نو ...
روزها هم خواب آلود بر اثر داروهایی که مصرف میکنی غر میزنی و با هر کوچکترین نافرمانی از سمت من و باباییت گریه میکنی و انتظار داری مدام بغلت کنیم و توی خونه راه ببریمت ،دیگه دارم مچ دست چپم رو بی خیال میشم ،غذا هم که نمیخوری ،فقط سوپ اونم چند قاشق ...
منم فقط تحمل میکنم و با صبر و حوصله باهات راه میام !
تازه به همه اینها کارهای خونه داری و آشپزی و همسرداری و ... رو هم اضافه کن ،امیدوارم زودتر خوب بشی و من با دیدن صحنه دویدن و بازی کردن و شاد بودن تو تمام خستگی تنم در بره !
میدونم که نمیتونم حال مادرانی رو درک کنم که سالها از فرزندان بیمارشون پرستاری میکنن ،اما از همینجا دست های پر توانشون رو میبوسم و بارها خدا رو شُکر میکنم به خاطر سلامت تو ...
راستی ...
همون اوایل بیماریت با عمه مریم رفتیم جشن قرعه کشی مرکز خرید ایرانیان توی خیابون امین الملک (امام زاده حسن) به خاطر خریدهامون توی روزی که رفتیم نمایشگاه مادر و کودک ...
جمعه ای که گذشت مامان جون اینا از ییلاق اومدن و فعلا تا اردیبهشت شما یه مادربزرگ و پدربزرگ اساسی داری و اون بنده خداها هم حساااااابی نازت رو میخرن ...
یکشنبه پیش هم تولد حسام و زندایی زهرا بود که شما اونجا به جز سرفه هایی که میکردی حالت خوب بود و کلی بازی و شیطنت کردی و خوش گذروندی با بچه ها ،سر شام هم که همه مشغول خوردن بودن من دیدم شما رفتی و داری لبه LED دایی حمید اینا رو گاز میگیری ،بمیرم که انقدر لثه هات میخوارن ،بعد هم گوشی من رو گاز زدی اون شب ،آخر شب هم برای اولین بار چسبیده بودی به دایی حمید و ول کن نبودی ،به زور جدات کردیم ...
نماز خون هم شدی و مهر رو میذاری روی زمین و حالت سجده میگیری و میگی :اَ آ اُ اَبَر (الله و اکبر) ...
شیر هم دیگه اصلا نمیخوری و آخرین تاریخی که شیر خوردی ۹۲/۰۷/۲۰ بوده و فکر هم نکنم دیگه بخوری ،خاله شیوا اومد و کلی از شیرهات رو برد برای آنوشا ...
بهت شیر پاستوریزه میدم که اونم فقط شیرهای طعم دار دنت رو میخوری ،فقط هم شیرعسل و شیرموزش رو ،برندهای دیگه رو انتحان کردم اصلا لب نمیزنی ،البته شربت کلسیم هم میخوری ...
همون شبی که سرت خورد به لبه سطل لگوهات ،داشتی با باباییت بازی میکردی !
توی جشن همش بغل عمه مریم بودی !
یه روز قبل از این بیماری مزخرف که رفتیم با هم پارک و توی راه برگشت خوابت برد و منم با کالسکه گذاشتمت دم در آپارتمان و در رو هم باز گذاشتم تا بیدار شدی نترسی ،ولی بابایی یه خورده بعدش رسید و کالسکه رو آورد تو و گفت :خودم جای چرخاشو تی میکشم !
زمان تزریق بتامتازون توی مطب دکتر حسینی ...