کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یک سال و چهار ماهگی ...

1392/8/13 17:39
نویسنده : مامان زهرا
439 بازدید
اشتراک گذاری

دو روز دیر شد ،الانم شما با بابایی رفتی خونه مامان جون تا من برم دندون پزشکی !

عزیزم ،پسرم ،شیرینم !

هر روزم با حضور دلنشین تو شیرین و گواراست ...

اما شانزده ماهگی خوبی رو پشت سر نگذاشتی مادر ،بیماری و بی حالی بیشترین سوغات این ماه بود برای تو ...

هر روز از دیدن چهره بیمار تو بیش از پیش فرسوده میشدم و مدام از خدا میخواستم تا تو خوب بشی ،فقط خوب بشی ...

امتحان بزرگی بود برای من ...

خدا رو شکر که بهتری ،خیلی بهتر از شبهایی که با سرفه های وحشتناک از خواب می پریدی و روزهایی که در بی حالی ناشی از مصرف دارو ها میگذروندی ...

خدا رو شکر ...

بگذریم ...

این ماه خیلی بیشتر از پیش بهت وابسته شدم و نمیتونم تنهات بذارم و گریه که میکنی انگار خنجر به قلبم میزنن ...

تو هم راه دل من رو خوب یاد گرفتی و میدونی که هر سازی بزنی من بهش میرقصم ...

انقدر خواستنی شدی که توی عمرم به یاد ندارم چیزی رو اینطور خواسته باشم ...

انقدر جای پاهات توی قلبم سفت و محکم شده که میدونم زندگی بی تو مرگ مسلمه ...

این ماه خیلی فرصت رشد و بالندگی نداشتی گلکم ،یعنی بیماری نگذاشت ...

ولی هر طور که باشی میخوامت ...

دو روز دیر شد ،الانم شما با بابایی رفتی خونه مامان جون تا من برم دندون پزشکی !

عزیزم ،پسرم ،شیرینم !

هر روزم با حضور دلنشین تو شیرین و گواراست ...

اما شانزده ماهگی خوبی رو پشت سر نگذاشتی مادر ،بیماری و بی حالی بیشترین سوغات این ماه بود برای تو ...

هر روز از دیدن چهره بیمار تو بیش از پیش فرسوده میشدم و مدام از خدا میخواستم تا تو خوب بشی ،فقط خوب بشی ...

امتحان بزرگی بود برای من ...

خدا رو شکر که بهتری ،خیلی بهتر از شبهایی که با سرفه های وحشتناک از خواب می پریدی و روزهایی که در بی حالی ناشی از مصرف دارو ها میگذروندی ...

خدا رو شکر ...

بگذریم ...

این ماه خیلی بیشتر از پیش بهت وابسته شدم و نمیتونم تنهات بذارم و گریه که میکنی انگار خنجر به قلبم میزنن ...

تو هم راه دل من رو خوب یاد گرفتی و میدونی که هر سازی بزنی من بهش میرقصم ...

انقدر خواستنی شدی که توی عمرم به یاد ندارم چیزی رو اینطور خواسته باشم ...

انقدر جای پاهات توی قلبم سفت و محکم شده که میدونم زندگی بی تو مرگ مسلمه ...

این ماه خیلی فرصت رشد و بالندگی نداشتی گلکم ،یعنی بیماری نگذاشت ...

ولی هر طور که باشی میخوامت ...

این ماه کلی وزن کم کردی و بی اشتها شدی ...

گریه میکنی الکی برای دقیقه هااااااااا ...

از برنامه عمو پورنگ خوشت اومده ،البته قسمت های ساز و آوازش ...

با شنیدن هر ترانه و حتی نوحه ای شروع به رقصیدن میکنی و قشنگ دستهات رو برای نانای باز و بسته میکنی ...

بیرون که میریم دیگه توی بغل نمی مونی و دوست داری راه بری ...

اگر چیزی رو بخوای و بهت ندیم فورا بساط جیغ و گریه رو راه میندازی ...

قهر کردن رو یاد گرفتی و موقع قهر کردن میغلطی توی خونه و اصلا به حرفمون گوش نمیدی ...

اگر توی بغلمون باشی و عصبانی بشی سعی میکنی با کوبوندن سرت توی صورت ما از بغلمون بیای بیرون ...

از لباس پوشوندن خیلی بدت میاد و جدیدا همش با گریه لباس میپوشی ...

از آستین لباس هم خیلی بدت میاد ،همش میکشیش ...

وقتی میریم حمام دیگه نمیخوای بیای بیرون و تا حوله رو میبینی فرار میکنی و جیغ میزنی ...

کلاه رو که اصلا نمیگذاری روی سرت بمونه ،هی درش میاری و پرتاب میکنی ...

دوست داری همش لخت باشی و وقتی لباست رو برای تعویض درمیارم فرار میکنی ...

موقع پمپرز کردن بساطی داریم ما ،انقدر تقلا میکنی برای فرار که عرق من هم درمیاد ...

دوست داری فقط خودت غذا بخوری ،فکر کن برنج رو دونه دونه میذاری توی دهانت ...

به آب خوردن با لیوان کاملا تسلط پیدا کردی والبته سیرآب که شدی بقیه اش رو میریزی روی زمین ...

پتوت رو میندازی روی سرت و با صدا درآوردن میخوای ما رو بترسونی ...

مدام میری توی اتاقت و در رو میبندی ...

دستمون رو میگیری و میبری و اشاره میکنی به اون اسباب بازی یا شی که میخوای ...

دیگه اصلا از تاریکی نمیترسی و قشنگ میری توی اتاق تاریک و بعضا بازی هم میکنی ...

دسته جاروبرقی رو برمیداری و خیلی ماهرانه جارو میکشی ...

عاشق بیرون ریختن کشوهای لباس های ما شدی ،مخصوصا کشو لباس های زیر بنده ...

مدام ازمون میخوای که بغلت کنیم ...

فکر میکنی علیرضا همیشه پشت آیفون خونه است و مدام اشاره میکنی که بغلت کنم که آیفون رو روشن کنم تا ببینیش و توی گوشی آیفون داد میزنی علیضا علیضا (علیرضا) ...

هر وقت کلید روی در ورودی خونه بمونه دقیقه ها باهاش مشغول میشی ...

همش منتظری بابایی بیاد از در تو و میری میکوبی توی در و بابا بابا میگی ...

دوست داری اجسام سنگین رو بلند کنی یا هل بدی ...

اصلا و ابدا توی خیابون دستت رو به کسی نمیدی ...

من که سرم به کار مشغول میشه میری سراغ اماکن ممنوعه ...

دیگه شیرخشک نمیخوری ...

از اواخر ماه شیر پاستوریزه خوردنت خیلی بهتر شده و تقریبا روزی ۳ تا شیر طعم دار دنت میخوری ،البته فقط دنت اونم طعم دار ...

میتونی حلقه های هوشت رو بندازی توی مخروطشون ،ولی نه به ترتیب ...

میتونی اشکال خانه هوشت رو از دریچه های خودشون بندازی تو ،بدون اشتباه ...

میگی :اِک (یک) ،دوو (دو) ...

به توپ میگی :بووپ ...

انگاری قربون صدقه میری ،میای صورتمون رو میگیری و میگی :بیزی بیزی ...

شعر یه توپ دارم قلقلیه رو برات میخونم و شما این تیکه ش رو اینطوری جواب میدی که من میگم :سرخُ و سفیدُ و شما میگی :آوبیه (آبیه)‌ ...

اصوات کلاغ و گربه رو هم خوب یاد گرفتی ...

کلاغ پر رو خوب بلدی و انگشتت رو کنار انگشت ما میذاری و برمیداری ...

میای دست ما رو باز میکنی و انگشتت رو میذاری کف دستمون و میگی :ای ای اوضا (لی لی حوضک) ...

وقتی بهت میگیم :کیان بیا بوست کنیم صورتت رو میاری جلو ،هم سمت چپ ،هم سمت راست ...

عاشق سه چرخه سواری هستی ...

توی ماشین دوست داری فقط توی صندلی ماشین خودت بشینی و با ریموت ترانه ها رو عوض کنی ...

توی خونه هم ریموت تلویزیون در اختیار شماست ،هی اینور ،اونور ...

کتاب خوندن رو دوست داری ،البته همراه با پاره کردن ...

کتاب پوپو رو که میخوام برات بخونم انگشت میذاری روی نقاشی مامان و بابای پوپو و میگی :ماما ،بابا ...

مدام یه چیزایی میگی که ما اصلا متوجه نمیشیم ،تازه وسطش عصبانی هم میشی ...

توی خیالاتت مدام با علیرضا صحبت میکنی ...

با بچه های بزرگتر از خودت خیلی قشنگ بازی میکنی ،اما با همسنت نه خیلی خوب ...

خیلی خنده رو شدی خدا رو شکر ...

با همه رابطه ت خیلی خوبه ،جز چند نفر که نمیدونم چرا !؟‌...

دایم یه لیوان دستته و سر آبریز یخچال مامان جون اینا میری و آب میریزی و میخوری و اگر هم آبش رو قطع کنن الکی آب میریزی و الکی هم میخوری ...

خدا نکنه من و باباییت کنار هم بشینیم ،میدوی میای وسطمون و هی به هر دومون نگاه میکنی ...

اگر هر کسی با من یا باباییت صمیمی بشه میزنیش ...

زدن رو یاد گرفتی متاسفانه و وقتی کسی رو میزنی توی صورتش نگاه میکنی و منتظر عکس العملش میمونی ...

اگر ببینی دهانمون میجنبه اشاره میکنی به دهان خودت که به تو هم بدیم ...

عاشق شیرینی هستی ...

هنوز هم نمیتونی از مبل های خودمون بالا بری ،اما از مبل های کوتاه تر راحت بالا و پایین میری ...

قد :87.5

وزن :12.100 ( حدودا 1.5 کیلو توی دوران بیماریت کم کردی که خدا رو شکر داری بهتر میشی ،منم بهت میرسم هی)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان پانیسا
13 آبان 92 23:02
خدا حفظش کنه براتون زهرا جون
هزار ماشالله


مرسي عزيزم !
مرجان مامان بنیتا
14 آبان 92 0:10
خدا رو شکر گل پسری خوب شد مامان گل از بابت پرستاری خسته نباشی

افرین و صد افرین به کیان خان با این همه پیشرفت (ماشاالله)

نمی دوم چرا با خوندن کارهای کیان لحظه به لحظه های بنیتا برای تجسم شد وقتی مامان بابا پیش هم میشینن یا ...


خوب مرجان جون همه شون تقريبا تو يه دوره سني قرار دارن ،جونم به بنيتا كوچولو !
سمیرامامان آوا
14 آبان 92 7:53
ای جونم عزیززززززززم

چقدر کارای این فینگیلی ها بهم شبیهه


پس شما هم درگيرين خاله ش !
ان شاالله همه شون صحيح و سالم باشن هميشه !
مونا
14 آبان 92 13:23
چه جالب.منم همین لباس تو خونه ای رو واسه شنتیا گرفتم ،تازه خاله خیلی از کارایی که کیان میکنه البته منفی هاش با شنتیا یکیه.
یکیش لباس در اوردن .کلاه در اوردن ،پوشک.......
هه هه از الان میخوان حریفمون بشن این فسقلی ها


مونا جون شما راضي هستي !؟
شلوار كيان درزش باز شد نميدونم چرا !؟

همه شون يه مدلن خوب ،يه مدلم اذيت ميكنن !
مریم مامان سام
14 آبان 92 19:32
ایشاله پسرک همیشه سالم و سرحال باشه تقریبا 99 درصد کاراش با سام من یکیه خدا این وروجکا رو برای ما حفظ کنننننننننننننننننن


ان شاالله !
فرناز
15 آبان 92 9:56
ماشالا به این همه پست و عکس زهرا ...والا راستش خوندمشون ولی حوصله تک تک کامنت گذاشتن رو نداشتم ...حالا بیخیال کامنت کیانو و خودتو و عکساتو عشقه



والا اينا همه رو نوشته بودم قبلا اما عكساشون و ريسايز و اپلود كردنشون مونده بود !
شما اصلا كامنت نذار خاله ،همين كه بهمون سر ميزني خودش كليه !!!
آرام
15 آبان 92 20:22
عزیزکم
امیتیس کلا دوست نداره لباس تنش کنم! ولی درنمیاره ... تازه چون زیردکمه دار تنش میکنم پوشکشم باز نمیکنه ... دخترم خانومه خخخخ پسراتون شرنننننن )



در اینکه پسرامون شرررررررن که هیچ شکی نیست آرام جون !
البته کیان هم پوشکش رو درنمیاره به این راحتی ها ،چون بادیش رو نمیتونه دربیاره ،اما اگر بادیش رو دربیارم باهاش ور میره تا درش بیاره …

البته چند وقت پیشا یاد گرفته بود که دگمه های بادیش هم باز کنه که با یه مدت شورت عینکی پوشوندن روی بادی زیر لباس حل شد !
بهار مامان رومینا
19 آبان 92 14:38
آفرین به این همتت زهرا جون که تمام کارهای گل پسرت رو نوشتی.خیلی شیرین شده ها


مرسي گلم !
شما لطف داري ،شيريني از گل دخمل خوشگل شماست !