مامان مریض ،دندون ،پستونک ...
این پست رو نوشتم و گفتم :اول کارامو انجام بدم ،بعد بیام عکس هاش رو آپلود کنم !
کارام که تموم شد و اومدم یکی دو تا عکس آپلود کردم که شما و بابایی اومدین و نشد !!!
حدودای ساعت ۱۱ دیدم تبت انگار رفته بالا (کمی داغ بودی قبلش) ،بابایی تبت رو اندازه گرفت و ۳۸.۲ بود ،خیلی نگران شدم ،برات شیاف گذاشتم و پاشویه ت کردم و حدودا نیم ساعت بعد تبت پایین اومد ...
حالا هم کنارم خوابیدی و منم همه حواسم به توئه ،امیدوارم از دندون باشه !
از بعد از بیماریت هنوز هم خیاری میخوابیم ،اونم وسط هال !
پس این پست میشه مال دیشب چون الان ساعت ۰۰:۵۷ صبحه ...
............................................................................
الان که دارم مینویسم ساعت تقریبا ۸ شبه و شما و باباییت خیلی مردونه تشریف بردین بیرون ،یعنی باباییت میخواست بره بیرون که شما هم طبق معمول نق نق رو شروع کردی و بابایی هم گفت :مامانش حاضرش کن ببرمش !
میدونی ،وقتی نیستی خونه یه جوری میشه ،مثل وقتایی که خوابی !!!
البته وقتی میخوابی میدونم که هستی و همین الاناس که با یه تق و توق کوچولو بیدار بشی اما وقتی میری بیرون همش دلم تاپ تاپ میکنه تا برگردی ...
راستی یه وقتایی فکر میکنم تو نبودی من چه جوری زندگی میکردم !؟
البته یادم هستااااا ،هنوز آلزایمر نگرفتم ،اما احساس میکنم الان با وجود این همه تلاش و کار و بدو بدو یه جور خوبی دارم زندگی میکنم ،یه جوری که میخوام حالا حالاهاااااا باشه ...
میری اینجوری روی کامیونت وامیستی و تلویزیون تماشا میکنی !
الان که دارم مینویسم ساعت تقریبا ۸ شبه و شما و باباییت خیلی مردونه تشریف بردین بیرون ،یعنی باباییت میخواست بره بیرون که شما هم طبق معمول نق نق رو شروع کردی و بابایی هم گفت :مامانش حاضرش کن ببرمش !
میدونی ،وقتی نیستی خونه یه جوری میشه ،مثل وقتایی که خوابی !!!
البته وقتی میخوابی میدونم که هستی و همین الاناس که با یه تق و توق کوچولو بیدار بشی اما وقتی میری بیرون همش دلم تاپ تاپ میکنه تا برگردی ...
راستی یه وقتایی فکر میکنم تو نبودی من چه جوری زندگی میکردم !؟
البته یادم هستااااا ،هنوز آلزایمر نگرفتم ،اما احساس میکنم الان با وجود این همه تلاش و کار و بدو بدو یه جور خوبی دارم زندگی میکنم ،یه جوری که میخوام حالا حالاهاااااا باشه ...
این روزا خیلی حالم خوش نیست ،البته حال جسمانیم !
سرما خوردم و گلوم درد میکنه و سرفه امانم رو بریده ،ولی خدا رو شکر شما خوبی ...
خوبی اما هی تنت به خاطر این یکی دندون آسیای بالا داغ میشه و غر میزنی ،الهی فدات شم !
مریم جون یه حرف خوبی میزنه !!!
همیشه میگه :کاش این بچه ها به دنیا می اومدن دندون داشتن ،جیششونم میگفتن ...
حالا ما که به مرحله جیش گیرون نرسیدیم که سختی هاش رو بچشیم اما همین دندون درآوردناتم کلی کلافه مون کرده ،وقتی غذا رو برات میارم و با اشتها میشینی روی زیر اندازت و با خوردن اولین قاشق از درد دندون فرار میکنی و بقیه ش رو نمیخوری خیلی ناراحت میشم نازنینم ...
این هفته ای که گذشت یه اتفاق بامزه افتاد که نزدیک بود به دوری همیشگی شما از پستونکت منجر بشه که نشد !!!
پنج شنبه بعد از ظهر بابایی در راستای این که کلا نمیتونه بیکار بشینه تصمیم گرفت سر پستونک جدید رو بزنه توی دسته پستونک قدیم تا شما از این به بعد پستونک جدیدا رو بخوری ...
منم هر چی بهش گفتم :نکن ،قبول نکرد که نکرد !
خلاصه کار خودش رو کرد و پستونک رو داد به شما و شما هم طبق معمول توی دهانت گذاشتیش که یهویی تفش کردی ،دیگه هر کاری کردیم اصلا بهش لب نمیزدی ،حتی اون پستونک قدیمیه رو هم که بابایی روی دسته جدید گذاشته بود رو هم نمیخوردی ...
خیلی ناراحت شدم من ،چون جدایی از پستونک هم به خاطر اینکه شما بهش علاقه داری و کلی مونست بوده باید یواش یواش انجام بگیره و از همون موقع منتظر بهونه گیری های شما بودم مخصوصا که پستونک رو توی دستت گرفته بودی و توی خونه راه میرفتی ...
خیلی دلم واست سوخت ،یواشکی تستش میکردی و میدیدی همون قبلیه و فقط نگاهش میکردی !
بابایی رفت بیرون و منم سعی کردم بخوابونمت و بالاخره بدون پستونک خوابت برد ولی حتی توی خواب هم پستونک رو بهت دادم نگرفتی ،البته سه ساعت خوابیدی بدون اینکه حتی پهلو به پهلو بشی ...
شب برای شام رفتیم خونه مامان جون اینا و اونجا با بودن عمه لیلا اینا و عمه مریم اینا سرت گرم بود اما گاه گاهی هم بهونه پستونکت رو میگرفتی ...
شب هم رفتیم همه با هم هایپراستار و از اونجا هم برای شما یه دونه لودر خریدیم و باقلوای استانبولی که عاشقشی !
وقتی اومدیم خونه شما داشتی غرغر میکردی که بابایی تصمیم گرفت پستونکت رو به حالت اول دربیاره و من گفتم :حالا که زمینه ش فراهم شده بذار اصلا بگیریمش از پستونک ...
که بابایی گفت :نه ،بچه م گناه داره ،الان لثه هاش میخاره و نیاز به مکیدن داره تا آروم بشه !
خلاصه پستونکت به حالت اول برگشت اما شما اصلا حاضر نشدی تستش کنی و وقتی که خوابت برد من بهت دادم که اولش میخواستی پسش بزنی اما دیدی که کاملا پستونک خودته گرفتیش ...
جمعه هم نهار خونه مامان جون اینا بودیم و عصرونه هم به صرف آش رشته رفتیم خونه عمه مریم که خیلی خوش گذشت ،اما خوب شما خیلی خیلی داری شیطون میشی و من همه جا به جز خونه خودمون در عذابم !
راستی از لودری که بابایی برات خریده خیلی خوشت اومده ،طوری که اصلا به هیچ کس نمیدیش ،حتی بابایی و اگر بهش دست بزنیم میای از دستمون میگیریش ...
خیلی دوستت دارم نازنینم !
دلم میخواد بازم بنویسم اما علی رغم اینکه از صبح ساعت ۱۰ که از باشگاه اومدم تا ساعت ۴ بعد از ظهر یک بند کار کردم و خونه رو سر و سامون دادم الانم کلی کار دارم ،شام هم باید بپزونم ...
تماشای تلویزیون روی کامیون ...
محو دیدن تلویزیون ...
در حال خاروندن لثه ها ...
وقتی مامان باج میده تا مثل همیشه به کاراش برسه ،اون گوش پاکنهای توی کیسه فریزر هم اون قبلی هاست که ریخته بودی روی زمین !!!
الهی بمیرم که اون روز اینطوری پستونکت رو دستت گرفته بودی و توی خونه میچرخیدی و یه دستی بازی میکردی !
انقدر از لباس پوشیدن بدت اومده که وقتی میخوایم بریم بیرون و تعداد لباسهات زیاد میشه هی نصفه نیمه از دستم فرار میکنی ...
پناه بردی به بابایی توی W.C
اینم خواب بعد از ظهر بدون پستونک !!!
شب که از هایپر اومدیم کلی با این لودره بازی کردی !
راستی از هایپر که اومدیم از توی کیسه های خرید یه دونه دنت بیسکوییتی برداشتی و میخواستی درش رو باز کنی که به دادت رسیدم (البته بازش کردم دادم خوردی هاااااااا) ...
میبینی چقدر شلوارت برات گشاد شده نازنین !؟
البته برات ساس بند خریدم که عمه مریم در یک اقدام انتحاری از هم جداش کرد و نیاز به تعمیر داره !