کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

پله ...

1392/11/6 17:55
نویسنده : مامان زهرا
403 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی دوست داشتم بدونم از پله میتونی بالا و پایین بری یا نه و از اونجایی که خونه ما پله داره اما کلا رفت و آمد ما با آسانسوره و همیشه هم بنده برای رفتن یا اومدن عجله دارم نشده بود امتحانت کنم !

دیروز که خونه مامان جون اینا بودیم مامان جون میخواست بره توی راه پله شون که شما هم طبق معمول دنبالش رفتی و از اونجایی که همیشه ایشون باهات تمرین پله رفتن رو میکنه اجازه داد که شما خودت بری پایین و شما هم اتفاقا خیلی ماهرانه نرده ها رو گرفتی و رفتی پایین ...

هر کاری هم کردیم اصلا حاضر نمیشدی بیای بالا و این شد که برای بالا آوردنت بغلت کردم من و شما هم کلی غر زدی ...

قربونت برم من ...

پاگرد دوم ...

راستی جمعه ای توی تولد آنوشا یه دوست دختر حساااابی واسه خودت پیدا کردیاااااا ،دستش رو میگرفتی و این ور و اون ور میبردیش و بهش خوراکی میدادی ...

پریروز که خودت خوابت برد ...

دوست داری لباسهات رو خودت بپوشی ...

یه مجموعه از خرابکاریهات روی کانتر آشپزخونه جمع کرده بودم که عکسشون رو بذارم توی وبلاگت و بابایی یه روز که ما نبودیم همه رو ریخته بود دور ...

حیف شد ،میخندیدیمااااااا ...

توشون کفگیر چوبی شکسته ،تخته مغناطیسی تیکه تیکه شده ،مداد خرد شده و کتاب پاره شده و ... بود ولی خوب اینا مال همین یکی دو روزه ...

قبلا از آهنگ این موبایله خیلی میترسیدی ،یه شب بابایی بهت داد و شما هم در چشم به هم زدنی شکوندیش ،حالا با شکسته ش بازی میکنی ...

بیشتر استیکرهای اتاقت رو کندی ،ناخنت رو میندازی زیرش و حالی میبری ...

این چراغ خوابت رو هم که امروز صبح که بیدار شده بودی کشفش کردی و من نخواستم ازت بگیرم تا خوب بشناسیش ،آخه همیشه شما که میخوابی میزنمش و تا شما که بیدار میشی از برق میکشمش که تا حالا ندیده بودیش ،شما هم به گمان اینکه توپه کوبیدیش زمین و ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)