کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یک سال و هفت ماهگی ...

1392/11/11 15:52
نویسنده : مامان زهرا
518 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چه حسیه اما خیلی عجیبه !

این روزا یه وقتایی احساس میکنم با یک آدم بزرگ سر میکنم ،با آدمی که خیلی بیشتر از سنش میفهمه !!!

قبلا بهت گفته بودم روزا بعد از اومدن تو خیلی زود میگذره  ،اما الان دیگه سرعتش خیلی بیشتر شده و من یه وقتایی کم میارم ...

کم میارم برای ثبت وقایع با تو بودن ...

برای ثبت تمام احساس های زیبایی که با تو دارم ...

برای ثبت تمام لحظاتی که پر میشم از حس زیبای مادر بودن ...

برای ثبت تمام ثانیه هایی که بزرگی و عظمت خدا رو توی بخشیدن تو به خودم درک میکنم ...

خیلی زود به زود تغییر میکنی ،دیگه داره یادم میره که یه وقتایی چقدر ضعیف و کوچولو بودی ...

این روزا وقتی باهام مخالفت میکنی لذت میبرم از این همه رشد و بالندگی ...

هر روز خیلی مستقل تر از دیروز میشی و احساس نیازت به من کم و کمتر میشه ...

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای ادای آدم بزرگا رو درمیاری ...

نمیدونم چه حسیه اما خیلی عجیبه !

این روزا یه وقتایی احساس میکنم با یک آدم بزرگ سر میکنم ،با آدمی که خیلی بیشتر از سنش میفهمه !!!

قبلا بهت گفته بودم روزا بعد از اومدن تو خیلی زود میگذره  ،اما الان دیگه سرعتش خیلی بیشتر شده و من یه وقتایی کم میارم ...

کم میارم برای ثبت وقایع با تو بودن ...

برای ثبت تمام احساس های زیبایی که با تو دارم ...

برای ثبت تمام لحظاتی که پر میشم از حس زیبای مادر بودن ...

برای ثبت تمام ثانیه هایی که بزرگی و عظمت خدا رو توی بخشیدن تو به خودم درک میکنم ...

خیلی زود به زود تغییر میکنی ،دیگه داره یادم میره که یه وقتایی چقدر ضعیف و کوچولو بودی ...

این روزا وقتی باهام مخالفت میکنی لذت میبرم از این همه رشد و بالندگی ...

هر روز خیلی مستقل تر از دیروز میشی و احساس نیازت به من کم و کمتر میشه ...

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای ادای آدم بزرگا رو درمیاری ...

دستهات رو به نرده میگیری و از پله ها خیلی راحت پایین میری ولی حاضر نمیشی بالا بیای ...

غذا خوردنت خیلی بهتر شده (خدا رو شکر) و موقع گذاشتن لقمه توی دهانت اگر غذا رو دوست داشته باشی میگی :اووم ...

صبحانه رو عالی میخوری ...

غذا رو که جلوت میذاریم قبل از اینکه بخوای بخوری میپرسی :داح !؟ (داغه!؟) ...

جدیدا هم غذا رو اول نگاه میکنی ،بعد بو میکنی و بعد یک کم مزه مزه میکنی و اگر خوشت بیاد میخوری ...

عاشق میوه هستی ،مخصوصا موز و پرتقال ...

چای دوست داری و همش منتظر هستی تا چای من یا بابایی تموم بشه تا تهش رو بخوری ...

موقع آوردن غذا خودت میدوی و زیراندازت رو پهن میکنی ...

حتما باید آشغالت رو توی سطل آشغال بندازی و اگر سطل در دیدرست نباشه انقدر میگردی تا پیداش کنی ...

خیلی راحت دستت به همه دستگیره ها میرسه و میتونی درها رو باز کنی ...

در ورودی خونه باید همیشه قفل باشه وگرنه ممکنه به عشق بابایی در رو باز کنی و بری توی راه پله ...

بیشتر اوقات هم پشت پنجره می ایستی و هر مردی رو که ببین میگی :عیضا (علیرضا)‌ اما بابایی و ماشینش رو خوب میشناسی ...

همش دنبال یه چیزی هستی که بذاری زیر پات تا بتونی جاهایی که از قدت بلندتره رو ببینی و اگر پیدا نکنی میری عقب و دورخیز میکنی تا ببینی چه خبره ...

معنی نه رو خیلی خوب میفهمی ،مثلا بهت میگیم :کیان میای !؟ میگی :نه ! ،قاطع و محکم ...

وقتی بهت میگم :کیان برو جاروبرقی رو بیار تا با هم خونه رو جارو کنیم ،سریع میری و جاروبرقی رو میکشی و میاری وسط هال ...

کلا بیشتر وسایل خونه رو میشناسی و اگر بخوایم میری برامون میاری ...

همش دلت میخواد بیای توی آشپزخونه و تا زمانی که من اون تو باشم غر میزنی ...

خیلی دوست داری زمانی که من آشپزی میکنم توی قابلمه رو ببینی ...

یه وقتایی میای و تند تند یه چیزایی میگی اما من نمیفهمم اکثر اوقات که چی میگی !!! ...

موقع بازی کردن هم زیر لبی هم با خودت میشماری ...

ترتیب اعداد ۱،۲،۳ و ۸،۹،۱۰ رو بلدی ...

یه وقتایی هم مثل علی ذوقی ذوق میکنی و خودت میخندی ...

به حفظ شعر اصلا علاقه نداری ،همینم به زور و تکرار گاه و بی گاه من میخونی ...

من :یه توپ دارم      تو :گیل گیل (قلقیله)

من :سرخُ سفیدُ      تو :آوبی (آبیه)

من :میزنم زمین      تو : هَباااااا (هوا میره) 

بقیه شم دیگه همکاری نمیکنی ...

دایره لغاتت :

کیدی (کلید) ،حَمو (حمام) ،دَسش (دستشویی) ،اوش (گوش) .ماخ (دماغ)‌ ،نا (ناف) ،دای (دایی) ،شای (چایی) ،سَد (سرده)‌ ،داح (داغه) ،ایا (بیا) ،باس (بازی) ،بَف (برف) ،جودو (جاروبرقی) و ...

اگر از خواب بیدار شی و ببینی که ما هنوز خوابیم خودت رو سرگرم میکنی و آروم بازی میکنی تا ما بیدار شیم ...

چُرت بعد از صبحانه و سرشبت رو قطع کردم و شبها بهتر میخوابی ،یعنی دیگه غرغر نمیکنی توی خواب ...

یه وقتایی خودت خوابت میبره ،البته اگر خیلی خسته باشی ... 

خیلی علاقه به پوشیدن لباسهات توسط خودت داری ...

قهر میکنی و دراز میکشی روی زمین و الکی گریه میکنی ...

اگر راضی به کاری نباشی خیلی بدقلقی میکنی ...

دستهات رو روی چشمهات میذاری و گریه میکنی (الکی) و بعدش میخندی ...

اگر جایی از بدن ما یا خودت زخم باشه هی میری و میای و جاش رو نشون میدی و میگی :اووف !؟ ...

خیلی قشنگ مفهوم حرف ما رو میفهمی و خودت هم مفهوم خودت رو خوب میرسونی ...

مدام انگشت ما رو میگیری و از این سر خونه میبری اون سر خونه و درخواست هات رو مطرح میکنی ...

خیلی بیشتر از قبل گریه میکنی و اگر چیزی مطابق میلت نباشه گریه میکنی و وسط گریه هی ما رو می پایی که ببینی عکس العملمون چیه ...

خیلی بیشتر از قبل به باباییت وابسته شدی و یه وقتایی که خونه است واقعا کلافه ش میکنی ...

خیلی کمتر دیگه پیش کسی میمونی ،بیشتر دوست داری پیش خودم باشی ...

اصلا از دستکش دست کردن من موقع ظرف شستن و گردگیری خوشت نمیاد و هی غر میزنی که درشون بیارم و هی میگی :دست دست ...

دوست داری من همش بمونم کنارت و تو به بازیت برسی ...

دیگه به کار کردن با گوشی و آی پد واقعا وارد شدی ...

اگر ازت عکس بگیرم و متوجه بشی سریع میدوی و میای تا عکس ها رو توی دوربین یا گوشی ببینی و خودت هم عکاسی کنی ...

روابط عمومیت خیلی بالاست ...

وقتی مهمون میاد خونه مون خیلی ذوق میکنی و خوشحال میشی و هی دور خودت میچرخی و دست میزنی ...

قد : 89.5

وزن : 1

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مونا
20 بهمن 92 21:00
وای زهرا منم خیلی از افتادن بچه میترسم .خدا رو شکر که چیزیش نشد .
مامان زهرا
پاسخ
خيلي خطرناكه ،خدا رو شكر
مامان پانیسا
20 بهمن 92 23:23
خدا رحم کرده آخ جیگرم زهرا صد دفعه اسفند یادت نره صدقه یادت نره یک لحظه حال بدی پیدا کردم چون این حالت مشابه رو داشتم تو چند مورد
مامان زهرا
پاسخ
واقعا خدا بهمون رحم کرد صدی جون ! من کیان به طور معمولی که میخوره زمین دلم زیر و رو میشه ،حالا ببین با این جور زمین خوردنا چی میکشم !؟ ماشاالله شیطونن و پر انرژی ،چه میشود کرد جز مراقبت چهارچشمی !
مامان پانیسا
21 بهمن 92 23:52
یه صدقه اساسی رد کن ،اول ماه صفر مرغ سر بریدین !؟ من مادرشوهرم اعتقاد داره به ما هم توصیه میکنه ،واقعا خوبه حالا اگر فرصت نشده یا به هر دلیلی براش این کار رو بکن و مرغ بده یک آدم فقیر !
مامان زهرا
پاسخ
مرسی صدی جونم ،چشم خاله مهربون
عسل
23 بهمن 92 10:39
الهی من فداش شم.... طفلی چه دردی کشیده.. ... عزیزم بالاخره متوجه شدی که چه اتفاقی افتاد که کیان جان اینطوری شد ؟ انشااله خدا همه بچه ها رو از خطرات حفظ کنه... کیان جون رو هم همینطور
مامان زهرا
پاسخ
اِاِاِاِاِ خدا نکنه خاله جونی ،این چه حرفیه عسل جون !؟ والا دکتر گفت :احتمالا با صورت اومده زمین ،یا دماغش به جایی خورده و اون خون که در حد ۶-۵ قطره بوده چیزی نیست !!! البته این نظریه خواهرمم بودهاااااا ان شاالله