فشم با آنوشا خانوم !
امروز نزدیکای ظهر بود که عمو امیر و خاله شیوا زنگ زدن که بیاین نهار بریم بیرون ...
منم انقدر بابت دیشب حالم گرفته بود که قبول کردم بریم ،تازه پام هم خیلی درد میکرد و میدونستم اگر بمونم خونه حتما شروع به کار و تر و تمیز کردن میکنم و اون موقع احتمالا پام بدتر میشه !
حالم هم گرفته بود چون دیشب مهندس لواسانی نا شام خونه مون بودن و با دیدن وضعیت امیر رضا که حتی از عید هم بدتر شده بود کلی اعصابم بهم ریخت ،طفلکی دیگه حتی اعضای داخلی گلوش هم فلج شده و اگر حتی یک قطره اب هم بپره توی گلوش ممکنه خفه شه چون نمیتونه سرفه کنه ...
فقط میتونم بگم خدایا حکمتت رو شکر !
خلاصه ...
رفتیم فشم و حسااااابی هم خوش گذشت ،فقط موقع برگشتن ترافیک بود که یه خورده کلافه مون کرد !
اینم شما و آنوشا خانم تو چادری که بابایی براتون برپا کرده بود ،شما هم که همش خوابت میومد !
این بار رابطه تون با هم خیلی عالی بود و کلی با هم بازی کردین !
مسابقه دوغ خوری گذاشته بودین و کلی دوغ خوردین اون روز به هوای همدیگه ...
عمو امیر !
بابایی مهربون !
توی کابین پشت پیکاپ ...
و آقای عاشق رانندگی ...