دیدن طه کوچولو ...
دیروز نزدیک ظهر توی این فکر بودم که نهار چی درست کنم که بابایی اومد و گفت بپوش بریم !
گفتم :کجا !؟ گفت :کاریت نباشه ،نهار رو هم بیرون میخوریم !!!
خلاصه لنگان لنگان لباسهای خودم و تو رو پوشوندم و توی راه بابایی توضیح داد که داریم میریم یکی از واحدهای یکی از برج های کنار دریاچه چیتگر رو ببنیم برای اجاره ...
رفتیم آپارتمان رو دیدیم و واقعا عالی بود ،طبقه شانزدهم ،۱۴۶ متر ،رو به دریاچه و ...
ولی من به باباییت گفتم :من نمیتونم اینجا زندگی کنم ،خیلی غریبه ...
حالا ببینیم چی میشه !!!
میخواستیم برگردیم به بابایی گفتم :کی بریم دیدن لیلا و طه کوچو که گفت :اصلا میخوای همین الان بریم و رفتیم !
اول رفتیم یه رستوران نهار خوردیم و بعد هم رفتیم سراغ طلافروشی هایی که آدرسشون رو از رستوران گرفته بودیم که بسته بودن و بعد هم رفتیم یه قطار بزرگ برای شما و یه قطار کوچیک برای طه کوچولو گرفتیم که کادو نقدیش رو بذاریم توش و بعد هم قنادی و خرید یه کیک و خلاصه بعد از کلی گردش رفتیم دیدنشون ...
طه کوچولو خیلی کوچولو و ناز نازی بود و ناخواسته من رو بیاد روزای اولی انداخت که تو به دنیا اومده بودی ،قربونت برم !
شما هم کلی ازش خوشت اومده بود و هی میومدی با هیجان نگاهش میکردی و بهش میگفتی :ناسی ناسی (نازی) و تازه میخواستی دستش رو هم بگیری ...
تا شب اونجا بودیم و شب هم که برگشتیم من انقدر سرپا ایستاده بودم و ورجه وورجه کرده بودم که پام ورم کرده بود ...
راستی پایین برج دو تا گوسفند بودن که خیلی بامزه و بانمک شما دنبالشون میدویدی و میگفتی :بع بع ...
جالبه اصلا ازشون نمیترسیدی و میخواستی بهشون دست بزنی !