پسرکم حوصله ش سر رفته !
خیلی روزای بدیه ...
من کلافه از پایی که توی گچه و این روزا حسااااااابی ناتوانم کرده از انجام کارهام و تو هم کلافه از پارک نرفتن و یک جا نشین شدن من ...
میدونم عزیزم ،خیلی سخته برات توی خونه موندن ،هر چند بابایی تقریبا هر شب میبرتمون بیرون که حوصله مون سر نره اما خب شما جنب و جوش و بازی رو بیشتر از دور دور با ماشین دوست داری !
امروز انقدر کلافه بودی که مانتو و روسریم رو پوشیدم و شما و توپت رو بردم توی حیاط ساختمون تا شاید یک کم حوصله ت جا بیاد ...
یک کم بازی کردی و بعد هم از نکن نکن های من خسته شدی و اومدیم بالا ،آخه میخواستی سبزیهای توی باغچه رو به تقلید از نیکا بچینی که منم بهت میگفتم :نکن ،دست نزن !!!
اول که همش میخواستی سنگهای توی حیاط رو برداری و پرت کنی توی باغچه ...
اینجا هم متوجه زیراندازت شدی که شسته بودم و توی بالکن روی رخت آویز پهن کرده بودم و مدام نشونش میدادی و میگفتی :زی اَنی (زیرانداز)
وقتی اینطوری میکنی دلم میخواد زیر گلوت رو انقدر ببوسم تا صدات دربیاد !