اندر احوالات ماه اول ...
از همون لحظه به دنیا اومدنت مجرای اشکیت بسته بود و روزی چند بار دست هامون رو میشستیم و کنار چشمای خوشگلت رو ماساژ میدادیم ...
از همون اول سینه مامان رو گرفتی و با ولع شروع کردی به مکیدن ...
از همون روزای اول توی رختخوابت میچرخیدی و پهلو به پهلو میشدی ...
بیشتر اوقات رو خواب بودی و فقط برای شیر بیدار میشدی ...
از همون لحظه به دنیا اومدنت مجرای اشکیت بسته بود و روزی چند بار دست هامون رو میشستیم و کنار چشمای خوشگلت رو ماساژ میدادیم ...
از همون اول سینه مامان رو گرفتی و با ولع شروع کردی به مکیدن ...
از همون روزای اول توی رختخوابت میچرخیدی و پهلو به پهلو میشدی ...
بیشتر اوقات رو خواب بودی و فقط برای شیر بیدار میشدی ...
وقتی 2 روزت بود بابایی واست شناسنامه و دفترچه بیمه گرفت ...
وقتی 3 روزت بود خاله الهام حمامت کرد و ناخن هات رو گرفت و شما هم کلی گریه کردی و جیغ کشیدی توی حمام ...
وقتی 3 روزت بود و پزشک متخصص چک آپت کرد گفت احتمالا در رفتگی لگن داری و فعلا باید 3 پوشکی ببندیمت تا 3 ماهگی که با سونوگرافی در رفتگی محرز بشه ...
وقتی چهار روزت بود نافت افتاد و راحت شدی ...
وقتی 5 روزت بود پزشک تشخیص زردی داد و رفتیم بیمارستان مفید آزمایش خون دادیم و زردیت محرز شد ...
وقتی 6 روزت بود دستگاه رو آوردیم خونه و شما کلا 7 ساعت توی دستگاه خوابیدی ,اما شب من و بابایی و مامان جون و عمه مریم هر کاری کردیم دیگه نخوابیدی و من تصمیم گرفتم صبح بستریت کنم توی بیمارستان ...
وقتی 7 روزت بود 3 ساعت دیگه باز هم توی دستگاه خوابیدی و عصر که آزمایش دادیم زردیت شده بود 11 و پزشک گفت دیگه دستگاه نمیخواد ...
وقتی 9 روزت بود برای بار چهارم آزمایش دادیم و زردیت پایین اومده بود ...
وقتی 15 روزت بود ظهر که خوابت نمیبرد بهت پستونک دادم و شما هم خیلی خوشت اومد مکیدی و خوب خوابیدی ...
از 19_18 روزگی دیگه کولیک اومد سراغت و من و تو و بابایی رو حسابی کلافه کرد ...
بابایی هم صدای سشوار رو ضبط کرد (به توصیه پزشکت) و شب ها تا صبح بالای سرت میذاریم و شما باهاش آروم میخوابی ...
وقتی 21 روزت بود ختنه ات کردیم و صبح روز 25ام حلقه ات افتاد ...
وقتی 24 روزت بود انقدر شبونه جیغ زدی و گریه کردی که من و بابایی رفتیم بیمارستان و کولیک شما محرز شد ...
وقتی 28 روزت بود پزشک مهر تایید بر گرسنگیت زد و شیرخشک کمکی sma gold رو معرفی کرد ,اون هم بعد از خوردن شیر مامان و با قطره چکون ...
شیر خوب میخوردی و سیر میشدی ,اما دل درد و دل پیچه امانت رو بریده بود ...
شب ها خوب نمیخوابیدی و هر یک ساعت برای شیر خوردن بیدار میشدی ...
البته شب ها من و تو و بابایی روی تخت ما میخوابیدیم ,چون باید بابایی دستش رو توی کمر شما میگذاشت تا بخوابی ...
امان از گرسنگی و کافی نبودن شیر مامانی که بابتش خیلی عذاب کشیدی و شب و روز گریه میکردی و مامانی و بابایی هم نمیفهمیدن چته !
قد :54
وزن :3,800
دور سر :37