کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

تولد مامان زهرا ...

دیروز تولدم بود ... دیروز سی و دو ساله شدم ... خیلی خوشحالم که دهه چهارم زندگیم رو با تو سر میکنم عزیزم ! هنوز پام تو گچه و این مساله متاسفانه من رو خیلی عصبی و کلافه و زودرنج کرده ... به مناسبت تولد من اول با بابایی رفتیم قنادی تینا و یه کیک کوچولو شکلاتی و شمع خریدیم (بابایی یک شاخه گل رز ماتیکی هلندی خیلی خوشگل هم مثل همیشه برام خریده بود) و بعد هم رفتیم لشگرک همون رستورانی که من و باباییت اولین باری که رفتیم اون ورا رفتیم ،رستوران سرخوشه ... آخه همیشه اونجا نمیریم که خیلی برامون تکراری نباشه ،شاید سالی ۵-۴ بار ،همیشه وقتی وارد این رستوران میشم هیجان همه وجودم رو میگیره ،انگار که هنوز بار اولمونه میریم ... خیلی خوش گذشت ...
31 ارديبهشت 1393

روز پدر ...

پدرم نیستی و نبودنت همه جاست ... بازم روز پدره و بازم من دلگیر ،غصه دار ... ولش کن اصلا !!! پسرم ،خوش به حالت که بابا داری ،قدرش رو بدون ... فردا روز پدره ،ولی خب امسال چون من پام تو گچه نتونستیم کار خیلی مهمی برای بابایی جونت انجام بدیم و به خرید دو تا شاخه گل و یه کارت به رسم قدرشناسی بسنده کردیم ! امروز جشن تولد امیرمهدی خان بود که بعد از جشن من و شما با آژانس رفتیم گل فروشی و برای بابا حسینت گل خریدیم و وقتی اومد خونه سورپرایزش کردیم ... ان شاالله که خدا همیشه سایه پرمهرش رو بالای سرمون نگه داره ... بابایی عزیزم روزت مبارک ... اینم شما و بچه ها ،توی جشن ... همه اونجا ازت تعریف میکردن و میگفتن :به به چه پسر ...
22 ارديبهشت 1393

علاقه یهویی پسرم به عروسک !

یه چند روزیه خیلی به این عروسکه علاقه پیدا کردی ! انقدر بامزه با خودت سوار ماشینش میکنی و بهش آب میدی که حد نداره ! میری متکات رو میاری و میذاریش روی پات تا بخوابه ،یه وقتایی هم بهش پستونک میدی و بغلش میکنی میخوابی ... نمکدون من ! قربون اینهمه مهر و محبتت برم من ،عزیزم ! همیشه خوب بخوابی عسلم ! ...
22 ارديبهشت 1393

ماشین بزرگه !!!

این ماشینه رو فکر کنم حدودا از ۱۱ـ۱۰ ماهگیت یه چند باری از روی کمدت آوردیم و پایین و هر سری هم شما ازش خوشت نیومد و دوباره برگردوندیمش سر جاش تا دیشب ... دیشب بابایی آوردش و جنابعالی هم کلی ازش خوشت اومد ... مدام سوار میشی و قان قان میکنی ! از  سر و کولش هم هی میری بالا ... حسااااابی سرت رو گرم کرده ! وقتی با دوچرخه میریم پارک ! یه وقتایی هم توی خونه کامیون سواری میکنی ! وقتی روی کابینت میشینی و مولتی ویتامین و زینک میخوری ! دور جدید فضولی ها ! اون سطل روغن هم از دست شما از توی کابینت منتقل شده به روی کابینت !!! در حال دیدن tv که به ندرت اتفاق می افته .....
20 ارديبهشت 1393

اسباب بازیهای جدید !

عاشق این ماشینای آهنی کوچولو هستم ،دلم میخواد همه مدلهاش رو بخرم یه وقتایی ... این ماشینه رو یه روز قبل از عید که رفته بودیم خونه دایی حمیداینا و رفتیم نمایشگاه برات خریدم ! یادش به خیر چه نمایشگاه بهاره مزخرفی بود ،نرفته برگشتیم !!! خاله فری میگفت یه FJ براش بخر که با بابابزرگش ست بشه بچه مون اما من این شورلت کابین دار رو خریدم ،بهم گفت :الحق که همون پیکاب به دردت میخوره فقط ... البته شما کلی کوبیدیش زمین و رنگ و روش رو بردی ،سپر عقبش رو هم که کلا شکوندی ! شما کلی کوبیدیش زمین و رنگ و روش رو بردی ،سپر عقبش رو هم که کلا شکوندی ! یادته یه دونه کیسه شنی لنگه همین سوسماره رو داشتی !؟ فکر نمیکنم یادت بیاد چون خیلی کوچ...
19 ارديبهشت 1393

قطار بازی ...

میدونی ... یه وقتایی احساس میکنم من برای دل خودم اسباب بازی میخرم چون هر اسباب بازی بیشتر از ده دقیقه تو رو سرگرم نمیکنه و بعد از اون باز هم بهونه میگیری ... امروز در راستای حوصله سر رفتن های جنابعالی تصمیم گرفتم قطاری رو که کرج برات خریده بودیم باز کنم که شاید ازش خوشت بیاد ،آخه اون روزی که خریدیم و رفتیم دیدن طه کوچولو بابایی اونجا بازش کرد و شما اصلا ازش خوشت نیومد ... البته امروز من هم از باز کردنش پشیمون شدم و دوباره بستمش و گذاشتمش کنار تا یه مدت دیگه ... از وضع بهم ریخته خونه هم که دیگه حال و روز من معلومه ... دقیقا از همین جا شروع به انهدامش کردی ... یه دونه از ماشین های آهنیت رو آوردی و...
19 ارديبهشت 1393

پسرکم حوصله ش سر رفته !

خیلی روزای بدیه ... من کلافه از پایی که توی گچه و این روزا حسااااااابی ناتوانم کرده از انجام کارهام و تو هم کلافه از پارک نرفتن و یک جا نشین شدن من ... میدونم عزیزم ،خیلی سخته برات توی خونه موندن ،هر چند بابایی تقریبا هر شب میبرتمون بیرون که حوصله مون سر نره اما خب شما جنب و جوش و بازی رو بیشتر از دور دور با ماشین دوست داری ! امروز انقدر کلافه بودی که مانتو و روسریم رو پوشیدم و شما و توپت رو بردم توی حیاط ساختمون تا شاید یک کم حوصله ت جا بیاد ... یک کم بازی کردی و بعد هم از نکن نکن های من خسته شدی و اومدیم بالا ،آخه میخواستی سبزیهای توی باغچه رو به تقلید از نیکا بچینی که منم بهت میگفتم :نکن ،دست نزن !!! اول که همش میخواستی...
18 ارديبهشت 1393