کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

آخرین امضا ...

1391/12/24 21:42
نویسنده : مامان زهرا
365 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 6 صبح روز 24 ماه اسفند سال 1391 ...

ساعت 6 صبحه و بیدار شدم تا بریم دفترخونه و آخرین امضا رو برای فروش خونه پدری بزنیم ...

بی خونه شدن خیلی سخته !

 

نمیدونم از این به بعد زمان رد شدن از کنار خونه پدریم باید به چی فکر کنم !

باید اصلا خاطراتم یادم بیاد یا نه !؟

باید هنوز هم بگم خونه پدریم !؟

ساعت 6 صبح روز 24 ماه اسفند سال 1391 ...

ساعت 6 صبحه و بیدار شدم تا بریم دفترخونه و آخرین امضا رو برای فروش خونه پدری بزنیم ...

بی خونه شدن خیلی سخته !

 

نمیدونم از این به بعد زمان رد شدن از کنار خونه پدریم باید به چی فکر کنم !

باید اصلا خاطراتم یادم بیاد یا نه !؟

باید هنوز هم بگم خونه پدریم !؟

 

تلخ ترین خاطره سال 91 همین فروش خونه بابااینا بود واسه من ,احساس میکنم هویتم کمرنگ میشه و کم کم از بین میره !

چقدر دلم خوش بود به خونه پدری ...

به صورت بابایی که هنوز هم بعد از 11 سال وقتی از کنار مغازه اش رد میشدم مثل همون وقتا سرش رو بالا می آورد و نگاهم میکرد ...

به قامت مامانی که پشت میز نهارخوری آشپزخونه مشغول تهیه و تدارک نهار و شام بود ...

به قد و قواره دختر کوچولویی که یه وقتایی صبح تا شب توی اون کوچه بن بست بازی میکرد و خسته نمیشد ...

به ترانه های سیاوش قمیشی که با آبجی الهام میخوندیم ...

به ...

ای بابا !!!

بی خیال ,تموم شد دیگه ...

امیدوارم توی سال جدید حال بهتری پیدا کنم ...

امیدوارم بتونم با این قضیه کنار بیام ...

مطمعنا امروز با قدم هایی تلخ برای امضا خواهم رفت !

 

------------------------------------------

ساعت 9 شب 24 ماه اسفند سال 1391

بعد از دفترخونه رفتیم خونه ... ,متاسفم اما هنوزم میگم خونه بابااینا !

البته من نمیخواستم برم ,خاله فری و خاله مریم به زور بردنم ...

الان هم برگشتیم خونه و حال روحیم اصلا خوب نیست !

ترجیح میدم شما زودتر بخوابی تا من هم بخوابم و بغضم رو پنهون کنم ,هرچند که این روزا با بهانه و بی بهانه میزنم زیر گریه ...

شب بخیر نازنین ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)