چهارشنبه سوری و آخرین خریدهامون ...
امروز صبح که بیدار شدم خیلی خسته بودم ,اصلا خودم از خواب بیدار نشدم که ...
مامان جون که ساعت 9 زنگ زد و گفت :اگر میخوای خرید بری من کیان رو نگه میدارم تازه اون موقع از خواب پریدم !!!
گفتم :نه خرید نمیرم ,انقدر خسته ام که بی خیال خرید شدم !
چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ,اما نشد ,یعنی افکارم نگذاشتن ...
بیدار شدم و نشستم روی تخت و تصمیم گرفتم امروز رو هم به انجام کارهای عقب افتاده بگذرونم ...
اینم جوراب ست لباس عید که واسه پسمل خوشملم خریدم !
دیدم دیگه نمیتونم پیش کسی بگذارمت ,یعنی وجدانم اجازه نداد ,تصمیم گرفتم شما رو هم با خودم ببرم !
زنگ زدم به خاله فری و گفتم :میای بریم خرید !؟
گفت :آخه کجا بریم که زود برگردیم ,امشب چهارشنبه سوریه !!!
گفتم :بریم هفت حوض ,از همه جا تقریبا نزدیکتره و همه چیز هم توش پیدا میشه !
خلاصه که خاله فری و دوستش خاله لیلا اومدن و بابایی با وجود اینکه کلی کار داشت ما رو رسوند و رفت ...
خدا رو شکر خریدهای باقی مونده ام رو انجام دادم و برای شما هم از بانی نو یه دونه بلرسوت خریدم ...
تازه یک جفت جوراب سورمه ای هم برای ست کردن لباس های عیدت خریدم ,گروووون !
عصر که خریدامون تموم شد بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه ...
کلی کار دارم و شما هم کلی غرغر کردی و نتونستم درست و درمون کار انجام بدم !
یک دستم به سفره هفت سین چیدنه و دست دیگه ام به شام پختن و توی این هیر و ویر خونه رو هم مرتب میکنم و خریدها رو هم جا به جا میکنم !!!
الان هم شیر خوردی و خوابت برد ,برم به بقیه کارها برسم ...
اینم بلرسوت