کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

چهارشنبه سوری و آخرین خریدهامون ...

1391/12/29 23:44
نویسنده : مامان زهرا
1,666 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح که بیدار شدم خیلی خسته بودم ,اصلا خودم از خواب بیدار نشدم که ...

مامان جون که ساعت 9 زنگ زد و گفت :اگر میخوای خرید بری من کیان رو نگه میدارم تازه اون موقع از خواب پریدم !!!

گفتم :نه خرید نمیرم ,انقدر خسته ام که بی خیال خرید شدم !

چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ,اما نشد ,یعنی افکارم نگذاشتن ...

بیدار شدم و نشستم روی تخت و تصمیم گرفتم امروز رو هم به انجام کارهای عقب افتاده بگذرونم ...

اینم جوراب ست لباس عید که واسه پسمل خوشملم خریدم !

دیدم دیگه نمیتونم پیش کسی بگذارمت ,یعنی وجدانم اجازه نداد ,تصمیم گرفتم شما رو هم با خودم ببرم !

زنگ زدم به خاله فری و گفتم :میای بریم خرید !؟

گفت :آخه کجا بریم که زود برگردیم ,امشب چهارشنبه سوریه !!!

گفتم :بریم هفت حوض ,از همه جا تقریبا نزدیکتره و همه چیز هم توش پیدا میشه !

خلاصه که خاله فری و دوستش خاله لیلا اومدن و بابایی با وجود اینکه کلی کار داشت ما رو رسوند و رفت ...

خدا رو شکر خریدهای باقی مونده ام رو انجام دادم و برای شما هم از بانی نو یه دونه بلرسوت خریدم ...

تازه یک جفت جوراب سورمه ای هم برای ست کردن لباس های عیدت خریدم ,گروووون !

عصر که خریدامون تموم شد بابایی اومد دنبالمون و اومدیم خونه ...

کلی کار دارم و شما هم کلی غرغر کردی و نتونستم درست و درمون کار انجام بدم !

یک دستم به سفره هفت سین چیدنه و دست دیگه ام به شام پختن و توی این هیر و ویر خونه رو هم مرتب میکنم و خریدها رو هم جا به جا میکنم !!!

الان هم شیر خوردی و خوابت برد ,برم به بقیه کارها برسم ...

اینم بلرسوت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)