اولین حادثه
امشب خونه خاله بابایی (خاله اعظم) برای شام دعوت بودیم ...
همه بودن و خیلی خوش گذشت !
اما ...
علی رغم مواظبت های من و بابایی موقع برگشتن که بغل بابایی بودی سرت محکم به در ماشین خورد و کلی گریه کردی ...
الهی فدات بشم ,من و بابایی دست و پامون رو حسابی گم کرده بودیم و توی تاریکی شب زیر نور چراغ پایه دار پارک دنبال جایی که درد گرفته بود بودیم ...
بعد از اینکه مطمعن شدیم که اتفاق خاصی پیش نیومده برگشتیم خونه و تا نصفه های راه شما همچنان هق هق میکردی ...
بابایی که میگفت چشم خوردی ,اما من فکر میکنم میخواست من رو توجیه کنه که حواسش به تو بوده !!!
خلاصه ...
اومدیم خونه و شما خوابیدی روی پام و دلم نمیاد زمین بذارمت ,روی پیشونیت کمی قرمز شده ...
خیلی ناراحتم ,دلم میخواد هیچ اتفاقی برای تو نیافته ...
دوستت دارم !
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی