اتفاق ,حادثه یا چشم زخم ؟
دیشب مردم و زنده شدم ...
همه میگن چشم خوردی !
امان از این چشم زخم ...
دیشب تولد امیر مهدی بود و ما از ظهر رفته بودیم خونه خاله الهام اینا !
خیلی خوش گذشت ,واقعا خوش گذشت ...
ولی حیف که از دماغمون دراومد !!!
دیشب مردم و زنده شدم ...
همه میگن چشم خوردی !
امان از این چشم زخم ...
دیشب تولد امیر مهدی بود و ما از ظهر رفته بودیم خونه خاله الهام اینا !
خیلی خوش گذشت ,واقعا خوش گذشت ...
ولی حیف که از دماغمون دراومد !!!
بعد از کلی خوش گذروندن آخر شب که خواستیم برگردیم من رفتم توی اتاق که لباسم رو تعویض کنم و شما هم توی هال کنار خاله الهام نشسته بودی ...
خیالم راحت بود !
که یهو با صدای جیغ و تبعا گریه شما به خودم اومدم ,از اون گریه هایی که بند نمیاد ...
دویدم وسط هال و تو رو از بغل خاله الهام گرفتم که از شدت گریه نفست بند اومده و بود و لا به لای توضیحات همه فهمیدم که طبق معمول این روزها بلند شدی که بایستی و راه بری که یهو افتادی اونم روی دستت و وقتی دستت رو نگاه کردم دیدم که تکون نمیخوره !
وای خدااااااااااااا
جیغ کشیدم و بابا حسین رو صدا کردم و نمیدونم چه طوری لباس پوشیدم و با بابایی و دایی حمید و زندایی زهرا سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان مفید ...
توی راه همش گریه میکردم و وقتی رسیدیم بیمارستان با دیدن مادری که بچه ش مرده بود و داشتن از در بیرون میبردنش و جیغ میکشید حالم بدتر شد و پاهام سست شدن !
خدا بهش صبر بده ,مطمعنا نمیتونم درکش کنم !
تا از پله ها بالا رفتیم بابا حسین رو دیدیم که از پذیرش داره برمیگرده و گفت :اینجا ارتوپد نداره ,باید بریم اختر !
دوباره سوار ماشین شدم و دوباره چشمم به همون مادر فرزند از دست داده افتاد که داشتن سعی میکردن سوار ماشینش کنن و گریه م شدید تر شد !
تا رسیدیم بیمارستان اختر هزار بار مردم و زنده شدم و بابت اینکه یک لحظه ازت غافل شدم خودم رو سرزنش میکردم ...
رسیدیم به بیمارستان و تا رفتیم توی اورژانس آقای دکتری که شیفت بود ما رو دید و پرسید برای چی اونجا رفتیم که دایی حمید توضیح داد و ایشون هم دست شما رو نگاه کرد و گفت هیچ اتفاقی نیوفتاده !!!
گفتم :اما آقای دکتر پسرم دستش رو نمیتونه تکون بده ,گفت :من هم ازش عکس نمیگیرم چون لازم نیست و موبایلش رو گرفت جلوی شما و شما هم دستت رو دراز کردی و گرفتیش و گفت :این هم شاهدش !
خلاصه برگشتیم خونه و شب سه تایی توی هال خوابیدیم ...
صبح هم زنگ زدم مطب دکترت و ظهر رفتیم پیشش که بعد از معاینه دستت گفت :آرنجت کوفته شده و اصطلاحا جا انداخت و گفت یه چند روزی مراقب این دستش باشین !
الان شما کنارم خوابیدی و من به دیشب تا حالا فکر میکنم !
به لحظه جیغ کشیدنت ,به لحظه شوکه شدنم ,به شب تا صبح نخوابیدنم و به اون مادر فرزند از دست داده ...
سرم هم به شدت درد میکنه ,امیدوارم خدا هیچ پدر و مادری رو با بچه ش امتحان نکنه !
خدایا باز هم شکرت ...