کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اتفاق ,حادثه یا چشم زخم ؟

1392/2/15 16:03
نویسنده : مامان زهرا
490 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب مردم و زنده شدم ...

 

همه میگن چشم خوردی !

امان از این چشم زخم ...

دیشب تولد امیر مهدی بود و ما از ظهر رفته بودیم خونه خاله الهام اینا !

خیلی خوش گذشت ,واقعا خوش گذشت ...

 

ولی حیف که از دماغمون دراومد !!!

دیشب مردم و زنده شدم ...

 همه میگن چشم خوردی !

امان از این چشم زخم ...

دیشب تولد امیر مهدی بود و ما از ظهر رفته بودیم خونه خاله الهام اینا !

خیلی خوش گذشت ,واقعا خوش گذشت ...

ولی حیف که از دماغمون دراومد !!!

بعد از کلی خوش گذروندن آخر شب که خواستیم برگردیم من رفتم توی اتاق که لباسم رو تعویض کنم و شما هم توی هال کنار خاله الهام نشسته بودی ...

خیالم راحت بود !

که یهو با صدای جیغ و تبعا گریه شما به خودم اومدم ,از اون گریه هایی که بند نمیاد ...

دویدم وسط هال و تو رو از بغل خاله الهام گرفتم که از شدت گریه نفست بند اومده و بود و لا به لای توضیحات همه فهمیدم که طبق معمول این روزها بلند شدی که بایستی و راه بری که یهو افتادی اونم روی دستت و وقتی دستت رو نگاه کردم دیدم که تکون نمیخوره !

وای خدااااااااااااا

جیغ کشیدم و بابا حسین رو صدا کردم و نمیدونم چه طوری لباس پوشیدم و با بابایی و دایی حمید و زندایی زهرا سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان مفید ...

توی راه همش گریه میکردم و وقتی رسیدیم بیمارستان با دیدن مادری که بچه ش مرده بود و داشتن از در بیرون میبردنش و جیغ میکشید حالم بدتر شد و پاهام سست شدن !

خدا بهش صبر بده ,مطمعنا نمیتونم درکش کنم !

تا از پله ها بالا رفتیم بابا حسین رو دیدیم که از پذیرش داره برمیگرده و گفت :اینجا ارتوپد نداره ,باید بریم اختر !

دوباره سوار ماشین شدم و دوباره چشمم به همون مادر فرزند از دست داده افتاد که داشتن سعی میکردن سوار ماشینش کنن و گریه م شدید تر شد !

تا رسیدیم بیمارستان اختر هزار بار مردم و زنده شدم و بابت اینکه یک لحظه ازت غافل شدم خودم رو سرزنش میکردم ...

رسیدیم به بیمارستان و تا رفتیم توی اورژانس آقای دکتری که شیفت بود ما رو دید و پرسید برای چی اونجا رفتیم که دایی حمید توضیح داد و ایشون هم دست شما رو نگاه کرد و گفت هیچ اتفاقی نیوفتاده !!!

گفتم :اما آقای دکتر پسرم دستش رو نمیتونه تکون بده ,گفت :من هم ازش عکس نمیگیرم چون لازم نیست و موبایلش رو گرفت جلوی شما و شما هم دستت رو دراز کردی و گرفتیش و گفت :این هم شاهدش !

خلاصه برگشتیم خونه و شب سه تایی توی هال خوابیدیم ...

صبح هم زنگ زدم مطب دکترت و ظهر رفتیم پیشش که بعد از معاینه دستت گفت :آرنجت کوفته شده و اصطلاحا جا انداخت و گفت یه چند روزی مراقب این دستش باشین !

 

الان شما کنارم خوابیدی و من به دیشب تا حالا فکر میکنم !

به لحظه جیغ کشیدنت ,به لحظه شوکه شدنم ,به شب تا صبح نخوابیدنم و به اون مادر فرزند از دست داده ...

سرم هم به شدت درد میکنه ,امیدوارم خدا هیچ پدر و مادری رو با بچه ش امتحان نکنه !

خدایا باز هم شکرت ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

رالیا
15 اردیبهشت 92 16:48
وااااااااای خدارو شکر که اتفاقی نیفتاده زهرا جون باورت نمیشه خودم سر درد گرفتم تا متنت رو تا انتها خوندم و خیالم راحت شد امان از دست این بچه ها
آرام
15 اردیبهشت 92 17:21
وای خدا رحم کرد به پسرمون طفلی اون مادر خدا بهش صبر بده به ما نیز هم! ایشالا زودی خوب شه پسرکمون براش صدقه بذار کنار
مرجان.مامان آرش
15 اردیبهشت 92 18:51
خدابد نده. نبینم چشمای پسرگلی بارونی بشه . خداروشکر که به خیر گذشت. خداجون همه ی بچه ها رو از آسیب حفظ کن.
@زهرا@
16 اردیبهشت 92 0:07
آخی الهی زهرا جون فدات بشم چقدر استرس کشیی به خدا همینکه پستتو میخوندم مو به تنم سیخ شد...خداروشکر که موضوع جدی نبوده.مواظب خودتم باش عزیز دلم برای کیان هم هر روز صدقه بزار ایشالا که بلا ازش به دور باشه...


مرسی گلم ,به خدا تقریبا هر روز صدقه میگذارم کنار !
عاطفه
16 اردیبهشت 92 2:07
وای زهرا جوننننننن

نفسم بند اومد تا ته پست رو خوندم

الهی کیان جوننننننننن

قربون اون چشمای قشنگش

ایشالا همیشه سالم و سلامت باشه



مرسی عاطفه جونم !
(ainaz(amitis
17 اردیبهشت 92 0:43
عزیییییییییز دلم... زهرا جون خیلی ناراحت شدم .هم برا استرس کشیدنات هم اذیت شدن کیان گلم هم .... انشا... همیشه بلا از فرشته کوچولوها دور باشه
سارا مامی ژوان
18 اردیبهشت 92 13:16
الهی بگردم بچه ترسیده بوده مامی خیلی مواظبش باش امان از روزی که خار بره تو پای اینا نمی دونم مامانای ما هم اینقدر حساس بودن واقعا" چی کشیدن تا ما بزرگ بشیم
ببوسش مامانی


همینه دیگه سارا جون ,مادر شدن باعث میشه قدر مادرهامون رو بیشتر بدونیم !