کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

بی قرار ...

1392/3/30 3:02
نویسنده : مامان زهرا
577 بازدید
اشتراک گذاری

دندوناتم دراومد و الا میگفتم از دندوناته ...

بی قراری هات رو دارم میگم ،یا شایدم تا الان شما زیادی پسر خوبی بودی و مامان عادت نداره !!!

به هر حال که این روزا خیلی بی قراری ،همش در حال دویدن و زمین خوردن و غر زدن و گاهی هم جیغ کشیدن !

مضاف بر اینکه هر از گاهی هم یه سر به کابینت های آشپزخونه میزنی که خدای نکرده نکنه مامان کم و کسری داشته باشه !

الان ساعت ۳ صبح روز پنج شنبه است و شما یک روز و شب کلافه کننده رو برای مامان رقم زدی ...

همین الان خوابیدی اونم این شکلی ،راستی این متکا سفیده که گلای صورتی و بنفش داره رو از ییلاق آوردیم ،به درخواست من مامان جون داد به شما که روی پای من راحت تر تکون بخوری !

دندوناتم دراومد و الا میگفتم از دندوناته ...

بی قراری هات رو دارم میگم ،یا شایدم تا الان شما زیادی پسر خوبی بودی و مامان عادت نداره !!!

به هر حال که این روزا خیلی بی قراری ،همش در حال دویدن و زمین خوردن و غر زدن و گاهی هم جیغ کشیدن !

مضاف بر اینکه هر از گاهی هم یه سر به کابینت های آشپزخونه میزنی که خدای نکرده نکنه مامان کم و کسری داشته باشه !

الان ساعت ۳ صبح روز پنج شنبه است و شما یک روز و شب کلافه کننده رو برای مامان رقم زدی ...

چهارشنبه بعد از ظهر مولودی به مناسبت نیمه شعبان دعوت بودیم خونه مادرشوهر خاله الهام و من از قبل تصمیم گرفته بودم نرم ،چون جدیدا اگر قرار باشه جایی بریم که نیاز باشه مامان یه خورده بیشتر به خودش برسه شما غرغر رو شروع میکنی و کلافه اش میکنی ...

خاله فری گفت من میام کیان رو کمکت نگه میدارم و با هم بریم ،به خاطر خاله فری تصمیم رفتم بریم !

انقدر اذیت کردی و غر زدی و از این اتاق به اون اتاق دویدی که خاله فری هم کلافه شد ،حتی توی بغلش هم نمیموندی !!!

خلاصه رفتیم مولودی ،اما اونجا پسر خیلی خوبی و فقط از بغل خاله الهام پایین نمی اومدی و یا هر کسی موبایل داشت میرفتی پیشش و میخواستی موبایلش رو ازش بگیری ...

هر وقت هم که خانم مداح مولودی میخوند شما هم همراهیش میکردی و دریغ از حتی پنج دقیقه خواب بعد از ظهر !!!

دس دسی هم میکردی و دیگه کاملا ماهرانه دست میزنی ،قربونت برم !

از اونجا که برگشتیم کلی خوابیدی و شب هم طبق روال هر شب ساعت یک ربع به دوازده شیر خوردی و روی پای من خوابیدی و ...

ساعت دوازده بردم خوابوندمت روی تخت که یهویی چشمهات رو باز کردی و شوع کردی به خندیدن به من !!!

گفتم شاید خوابت سنگین نشده بوده ,از اتاق آوردمت بیرون و دوباره گذاشتمت روی پام ...

از روی پام با جیغ و داد بلند شدی و شروع کردی به دور زدن توی خونه و سر کشیدن به کابینت های آشپزخونه !

تمام برق ها و تلویزیون رو خاموش کردم تا بیای بخوابی اما توی تاریکی نشسته بودی و با اسباب بازی هات بازی میکردی ...

خلاصه که این پروسه تا ساعت ۲ ادامه داشت ،در این بین بابایی خوابید ...

منم دراز کشیدم و چشمهام رو بستم اما انگار نه انگار ،انقدر خودت با خودت بازی کردی و دس دسی کردی و افتادی روی من و بابایی تا خسته شدی و اومدی کنارم دراز کشیدی ،منم آروم آروم زدم پشتت و همونجوری دمر خوابت برد ...

خوب بخوابی نازنینم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)