بی قرار ...
دندوناتم دراومد و الا میگفتم از دندوناته ...
بی قراری هات رو دارم میگم ،یا شایدم تا الان شما زیادی پسر خوبی بودی و مامان عادت نداره !!!
به هر حال که این روزا خیلی بی قراری ،همش در حال دویدن و زمین خوردن و غر زدن و گاهی هم جیغ کشیدن !
مضاف بر اینکه هر از گاهی هم یه سر به کابینت های آشپزخونه میزنی که خدای نکرده نکنه مامان کم و کسری داشته باشه !
الان ساعت ۳ صبح روز پنج شنبه است و شما یک روز و شب کلافه کننده رو برای مامان رقم زدی ...
همین الان خوابیدی اونم این شکلی ،راستی این متکا سفیده که گلای صورتی و بنفش داره رو از ییلاق آوردیم ،به درخواست من مامان جون داد به شما که روی پای من راحت تر تکون بخوری !
دندوناتم دراومد و الا میگفتم از دندوناته ...
بی قراری هات رو دارم میگم ،یا شایدم تا الان شما زیادی پسر خوبی بودی و مامان عادت نداره !!!
به هر حال که این روزا خیلی بی قراری ،همش در حال دویدن و زمین خوردن و غر زدن و گاهی هم جیغ کشیدن !
مضاف بر اینکه هر از گاهی هم یه سر به کابینت های آشپزخونه میزنی که خدای نکرده نکنه مامان کم و کسری داشته باشه !
الان ساعت ۳ صبح روز پنج شنبه است و شما یک روز و شب کلافه کننده رو برای مامان رقم زدی ...
چهارشنبه بعد از ظهر مولودی به مناسبت نیمه شعبان دعوت بودیم خونه مادرشوهر خاله الهام و من از قبل تصمیم گرفته بودم نرم ،چون جدیدا اگر قرار باشه جایی بریم که نیاز باشه مامان یه خورده بیشتر به خودش برسه شما غرغر رو شروع میکنی و کلافه اش میکنی ...
خاله فری گفت من میام کیان رو کمکت نگه میدارم و با هم بریم ،به خاطر خاله فری تصمیم رفتم بریم !
انقدر اذیت کردی و غر زدی و از این اتاق به اون اتاق دویدی که خاله فری هم کلافه شد ،حتی توی بغلش هم نمیموندی !!!
خلاصه رفتیم مولودی ،اما اونجا پسر خیلی خوبی و فقط از بغل خاله الهام پایین نمی اومدی و یا هر کسی موبایل داشت میرفتی پیشش و میخواستی موبایلش رو ازش بگیری ...
هر وقت هم که خانم مداح مولودی میخوند شما هم همراهیش میکردی و دریغ از حتی پنج دقیقه خواب بعد از ظهر !!!
دس دسی هم میکردی و دیگه کاملا ماهرانه دست میزنی ،قربونت برم !
از اونجا که برگشتیم کلی خوابیدی و شب هم طبق روال هر شب ساعت یک ربع به دوازده شیر خوردی و روی پای من خوابیدی و ...
ساعت دوازده بردم خوابوندمت روی تخت که یهویی چشمهات رو باز کردی و شوع کردی به خندیدن به من !!!
گفتم شاید خوابت سنگین نشده بوده ,از اتاق آوردمت بیرون و دوباره گذاشتمت روی پام ...
از روی پام با جیغ و داد بلند شدی و شروع کردی به دور زدن توی خونه و سر کشیدن به کابینت های آشپزخونه !
تمام برق ها و تلویزیون رو خاموش کردم تا بیای بخوابی اما توی تاریکی نشسته بودی و با اسباب بازی هات بازی میکردی ...
خلاصه که این پروسه تا ساعت ۲ ادامه داشت ،در این بین بابایی خوابید ...
منم دراز کشیدم و چشمهام رو بستم اما انگار نه انگار ،انقدر خودت با خودت بازی کردی و دس دسی کردی و افتادی روی من و بابایی تا خسته شدی و اومدی کنارم دراز کشیدی ،منم آروم آروم زدم پشتت و همونجوری دمر خوابت برد ...
خوب بخوابی نازنینم