کلافه !
دوست ندارم از کلافه گی و خسته گی بنویسم ،آخه مادر که خسته نمیشه که !!!
ولی این روزا من کلی خسته ام نازنینم ...
از طرفی میزان زیاد ساعات روزه بهم فشار میاره و از طرف دیگه هم شما کلی اذیت میکنی و اذیت میشی !
دیشب رفته بودیم شهروند برای خرید ارزاق برای افطاری که شما انقدر اذیت کردی که خاله مریم آژانس گرفت اومد اونجا تا شما رو نگه داره و ما بتونیم به کارمون برسیم ...
بعد از خرید هم رفتیم فست فود شایلی و اونجا هم کلی آتیش سوزوندی ...
یادش به خیر ...
من و بابایی اولین ماه رمضون زندگی مشترکمون تصمیم گرفتیم قبل از هر ماه رمضون برای تعدادی خانواده بی بضاعت ارزاق بخریم برای افطاری تا بشه برکت زندگیمون ...
و سال بعدش تصمیم گرفتیم هر سال به تعداد خانواده ها یک خانواده اضافه کنیم !
هر سال هم چند روز مونده به ماه رمضون خریدهامون رو انجام میدادیم و بسته بندی میکردیم و میدادیم به خاله اعظم (دوست خانوادگی قدیمی مون) که برسونه به دستشون !
پارسال من نتونستم با بابایی برم خرید ،بنده خدا همه خریدها رو خودش انجام داد و آورد خونه و منم تو هیر و ویر گریه های شما یک کم کمکش کردم !
و اما امسال ...
انقدر شما اذیت کردی که ما هی امروز و فردا کردیم به امید بهتر شدن شما ،اما دیگه امروز به بابایی گفتم امسال ماه رمضون از نیمه هم رد شد ،نریم خرید !؟
رفتیم خرید و شما هم کلی از خجالتمون دراومدی انقدر که جیغ کشیدی و گریه کردی !
کی بهتر میشی !؟
اینم پیتزا خوردن شما روی میز !
البته نخوردی ها ،بازی بازی کردی و اومدیم خونه غذای خودت رو خوردی !
اولش یه خورده با قمقمه آبت بازی کردی تا شام رو بیارن !
و شام رو که سرو کردن پریدی یه تیکه از پیتزای خاله مریم کندی و خوردی ،اما خیلی خوشت نیومد !!!