داغ !
از دیروز صبح میگی داهِ (یعنی داغه) ،برای صبحونه ت سرلاک گندم و عسل درست کرده بودم و دیدم هی دور و بر پاهام میپیچی که بشینم منم گفتم :که داغه مامان جون ،داغ !
شمام که ماشاالله طوطی ،هر چی میشنوی تکرار میکنی !
امروز جاروبرقی روشن رو بغل کردی میگی اَدیدا (عزیزم) !
تازه سیمش هم پیچیده بود دور پات انقدر دورش چرخیده بودی ،اگر بابایی ندیده بود و بهم نگفته بود دیگه هیچی ...
بعد از دو روز شیر نخوردن امروز خوردی ،خدا رو شکر !
راستی جدیدا کفش هات رو درمیاری و اینطوری توی کالسکه میشینی !!!
از دیروز صبح میگی داهِ (یعنی داغه) ،برای صبحونه ت سرلاک گندم و عسل درست کرده بودم و دیدم هی دور و بر پاهام میپیچی که بشینم منم گفتم :که داغه مامان جون ،داغ !
شمام که ماشاالله طوطی ،هر چی میشنوی تکرار میکنی !
امروز جاروبرقی روشن رو بغل کردی میگی اَدیدا (عزیزم) !
تازه سیمش هم پیچیده بود دور پات انقدر دورش چرخیده بودی ،اگر بابایی ندیده بود و بهم نگفته بود دیگه هیچی ...
بعد از دو روز شیر نخوردن امروز خوردی ،خدا رو شکر !
انقدر توی این دو روز شیر درست کردم و ریختم دور که خدا میدونه ،اونم توی موقعیتی که خیلی از بچه های مردم به خاطر کمبود شیرخشک توی داروخانه ها بی شیر موندن !!!
امروز ظهر صد تا صلوات نذر حضرت فاطمه کردم و شیشه رو با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم گذاشتم توی دهانت و شما هم گرفتی ،چه کار کنم مادرم دیگه !!!
البته من کلا بدون گفتن بسم الله چیزی توی دهان شما نمیذارم !!!
بعد هم همون موقع نصف من و نصف بابایی صلواتها رو فرستادیم !
خوب حالا بگم از بی خوابی های شبانه ت و کلافه گی های ما ...
گفته بودم که چند شب بود نمیخوابیدی !
راستش رو بخوای از وقتی اومدیم توی این واحد خستگی های اسباب کشی از یه طرف و بعد هم جشن تولد تو و بعد هم ماه رمضون همه دست به دست هم دادن تا صبح ساعت ۵-۴ که شما برای خوردن شیر بیدار میشی و من میارمت توی تخت خودمون بهت شیر میدم دیگه برت نگردونم توی تخت خودت و شما توی تخت ما بخوابی ...
شما هم کلی عادت کردی و از اون ساعت دیگه توی تخت خودت نمیخوابی !!!
منم پریشب ملافه کاور تختمون رو برداشتم و پهن کردم توی تختت و خوابوندمت توی تخت خودت و من و بابایی هم پایین تختت خوابیدم و شما به نسبت بهتر از شب های دیگه توی تختت موندی !
آخه راستش رو بخوای من اصلا دوست ندارم تو توی تخت ما و توی اتاق ما بخوابی ،اصلا برای همین از سه ماهگی اتاقت رو جدا کردم عزیزم !
خلاصه اون شب رو خوب خوابیدی ،اما دیشب ...
دیشب هم طبق معمول تا ۴ صبح رو خوب خوابیدی هااااااا ،اما از ۴ به بعد هی میخوابوندمت هی میپریدی و این پروسه تا ساعت ۹ صبح ادامه داشت ،دیگه احساس میکردم چشمام هیچ جا رو نمیبینه ،چند بار هم بابایی بنده خدا امتحان کرد و باز هم نخوابیدی ...
البته امروز خاله الهام میگفت :احتمالا گرسنه ت بوده و چون شیشه رو نمیگرفتی سیر نبودی که خوب بخوابی !
خلاصه ...
ساعت ۱۱ صبح بابایی تو رو از من گرفت و به من گفت بخواب !
به شما موز و بیسکوییت مادر نرم شده داد و من چشمهام رو که باز کردم دیدم ساعت ۱ بعد از ظهره و من و شما و بابایی خوابیم !
بعد از ظهر هم که الان باشه باز هم پیش هم خوابیدیم !
خدا کنه امشب خوب بخوابی !
و حالا عکس هااااا !