خاله هما !
دوستی من و خاله هما توی همین ساختمون شکل گرفت !
اون موقع ها اصلا خیال نی نی داشتن هم توی سرم نبود !!!
یه روز که خاله الهام و امیرعلی و امیرمهدی اومدن خونه مون دیدم که یه دختربچه کوچولوی خوشگل با موهای فرفری سیاه هم دنبالشون از توی آسانسور اومده و دوست داره بیاد و با بچه ها بازی کنه !
چند دقیقه بعدش مامانش اومد دنبالش با کلی عذرخواهی و خجالت که مامانش رو هم آوردیم تو و من و خاله الهام و مامانش کلی تا آخر شب با هم دوست شدیم !
مامانش همین خاله همای خودمونه که شد یکی از دوست های دردونه مامان ...
اون موقع ها نیکا حدودا یک سال و هشت نه ماهش بود و ماشاالله امسال میره کلاس اول !
ولی خوب دیگه خاله همااینا اینجا نیستن ،از اونجایی که عمو مسعود همسری خاله متخصص جراحی مغز و اعصابه حدودا دو سال پیش برای گذروندن طرحشون رفتن ایلام ...
ولی خاله هما هر وقت میاد تهران به ما هم سر میزنه و همیشه هم کلی خجالتمون میده !
امروز هم که سیزده ماهگی شما تموم میشد خاله هما اومد با یک کادوی خوشگل برای تولد شما !
مرسی خاله جونی ...