کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

طفلکم ...

1392/5/26 3:24
نویسنده : مامان زهرا
534 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا بیشترین سهم از تفکرات من شده بچه ای که گمشده ،محمد طاها ...

مخصوصا این روزا که تو همش مریضی و تب دار و نیاز به مهر و محبت و رسیدگی بیشتری داری !

وقتی بهش فکر میکنم جیگرم کباب میشه ،این که الان کجاست ؟چه کار میکنه ؟کی نازش رو میخره ؟

اون بچه دقیقا توی سن دندون درآوردنه و نیاز به مادرش داره ،مادری که براش مادری کنه !

شاید سالانه بچه های زیادی گم و یا دزدیه بشن ولی این یکی خیلی قلب من رو به درد آورد عزیزم ...

نمیدونم شاید اینکه حادثه توی نزدیکی ما رخ داده یا اینکه انقدر اذهان عمومی رو درگیر کرده باعث شده من مدام به فکر اون بچه و مادرش باشم و با هر بار ماما گفتن و احساس نیاز کردن تو بغض تمام گلوم رو پر کنه !

شاید هم به این خاطره که مادرم ...

 

بگذریم ...

روزایی که گذشتن اصلا روزای خوبی نبودن ،نه برای تو و نه برای ما !!!

احساس میکنم همیشه انقدر آروم و ساکت و مظلوم بودی که حسااااابی بدعادتمون کردی و از روی همین عادت بد وقتی ناآرومی تمام شیرازه زندگی ما هم به هم میخوره !

تمام ناآرومی های تو هم از صبح فردای همون شبی شروع شد که خاله شیوااینا خونه مون بودن !

 

این روزا بیشترین سهم از تفکرات من شده بچه ای که گمشده ،محمد طاها ...

مخصوصا این روزا که تو همش مریضی و تب دار و نیاز به مهر و محبت و رسیدگی بیشتری داری !

وقتی بهش فکر میکنم جیگرم کباب میشه ،این که الان کجاست ؟چه کار میکنه ؟کی نازش رو میخره ؟

اون بچه دقیقا توی سن دندون درآوردنه و نیاز به مادرش داره ،مادری که براش مادری کنه !

شاید سالانه بچه های زیادی گم و یا دزدیه بشن ولی این یکی خیلی قلب من رو به درد آورد عزیزم ...

نمیدونم شاید اینکه حادثه توی نزدیکی ما رخ داده یا اینکه انقدر اذهان عمومی رو درگیر کرده باعث شده من مدام به فکر اون بچه و مادرش باشم و با هر بار ماما گفتن و احساس نیاز کردن تو بغض تمام گلوم رو پر کنه !

شاید هم به این خاطره که مادرم ...

بگذریم ...

روزایی که گذشتن اصلا روزای خوبی نبودن ،نه برای تو و نه برای ما !!!

احساس میکنم همیشه انقدر آروم و ساکت و مظلوم بودی که حسااااابی بدعادتمون کردی و از روی همین عادت بد وقتی ناآرومی تمام شیرازه زندگی ما هم به هم میخوره !

تمام ناآرومی های تو هم از صبح فردای همون شبی شروع شد که خاله شیوااینا خونه مون بودن !

اون شب بعد از رفتن خاله اینا من شما رو خوابوندم و بابایی هم خوابید و من شروع کردم به نوشتن خاطره اون روز که دیدم شما با گریه بیدار شدی ،خوابوندمت و دوباره بیدار شدی و بعد از ۳-۲ بار بابایی گفت این بچه انگار نمیخواد توی تختش بخوابه شاید میترسه بهتره بیاریمش بین خودمون بخوابه ،منم آوردمت توی تخت خودمون و خوابیدی و من هم بعد از گذاشتن پست خوابیدم !

حدودا یه ۲ ساعتی بود که خوابیده بودیم که احساس کردم دارم میسوزم ،تا اون موقع توی خواب هم شما ناله میکردی و من یا بابایی نوازشت میکردیم و آروم میشدی و دوباره چند دقیقه بعد ناله مبکردی ...

از خواب پریدم و دیدم دارم از حرارت بدن تو میسوزم ،وقتی بغلت کردم دیدم از تب داری میسوزی ،بابایی رو بیدار کردم و هر دومون نصفه شبی دور خودمون میگشتیم آخه توی این یک سال و یک ماه و نیم تو اصلا تب نکردی به جز یک تب خفیف چند ساعته برای واکسن شش ماهگیت !

خلاصه ...

اول تبت رو اندازه گرفتم و دیدم ۳۸،۷ بعد بهت استامینوفن دادم و آب ولرم رو باز کردم توی ظرفشویی و پاشویه ت کردم و کلی هم آب بازی کردیم تا یواش یواش تو هم حالت بهتر شد و وقتی ترمومتر رو گذاشتم زیر بغلت دیدم تبت پایین اومده !

بهت شیر دادم و خوابوندمت اما تا صبح خودم نخوابیدم از ترس ،همینجوری نشسته بودم بالای سرت و بهت زل زده بودم !

من و بابایی فکر کردیم احتمالا تبت ناشی از استرسیه که از اذیت های آنوشا بهت وارد شده و دنباله نداره و برای همین دوز بعدی استامینوفت رو بهت ندادیم و ظهر شما دوباره تب کردی ...

دوباره تبت رو پایین آوردیم و عصر من زنگ زدم با دکترت صحبت کردم و ایشون گفتن :احتمالا تبش به خاطر دندونشه و نیازی به معاینه نیست ،اگر تبش تا فردا خیلی بالا رفت که صبح بیار ببینمش و اگر هم که بالا نرفت ولی تا شنبه ادامه پیدا کرد شنبه بیار ببینمش !

خدای من !

نمیدونی چی کشیدیم من و تو توی این ۳ روز !!!

دقیقا نزدیک به زمان داروت که میشد تب میکردی و تبت رو می آوردم پایین و دوباره روز از نو ،روزی از نو !

به این مشکل بی اشتهایی و بیقراری رو هم اضافه کن !

غذا که نمیخوردی ،حتی موز و خرما هم که عاشقشونی ،فقط شیر اونم خیلی کم و طبق معمول توی خواب ...

با هر بلند شدن من از زمین هم جیغ هایی میزدی و گریه هایی میکردی که دلم ریش میشد و مینشستم زمین کنارت ،قربونت برم ...

کلی کارای خونه تلنبار شده بود روی هم که امشب که حالت بهتر بود و یک کم شارژ بودی و بازی میکردی کج دار و مریض انجامشون دادم ،آخه بهم ریختگی خونه و عقب افتادن کارهام تاثیر خیلی بدی روی حوصله و اعصاب من داره !

خلاصه که روزگاری داشتیم ،مخصوصا اینکه پنجشنبه و جمعه هم بابایی مشغول نصب دکل اینترنت بود و من و تو تنها بودیم !

انقدر این چند روز بیقراری کردی که خسته م کردی ،البته خسته که نه ولی خوب انقدر استراحت نکردم و مراقب شما بودم که رنگ و روی خودم هم پریده !

توی این سه شب شبی ۲ ساعت هم نخوابیدم من ...

امروز خدا رو شکر بهتر از دو روز گذشته بودی اما هنوز هم حرارت بدنت بالا میره ،فردا میریم پیش دکترت !

راستی توی این روزای بیماری تمام تمرینات من جواب دادن !

از شش ماهگی موقع غذا دادن به تو اصوات حیوانات رو باهات کار میکردم ...

صدات میکنم و میگم :آقا کیان          میگی :بَیه (بله) !؟

میگم :ببعی میگه !؟          میگی :بِ بِ

میگم :دنبه داری !؟          میگی :نِ نِ

میگم :گاو میگه !؟          میگی :ما ما (یه وقتایی هم قاطی میکنی میگی مِ مِ)

میگم :هاپو میگه !؟          میگی :آپ آپ

بیسیم اسباب بازیت رو هم میذاری دم گوشت و میگی :اَیی (الو)

یه وقتایی هم میای و رو به من میگی :یَیا (زهرا)

دیروز صبح برگشتم میگم :الهی بمیرم برات صورتت چقدر داغه !؟        میگی :داه داه 

بلغور کردنات هم بیشتر شده ،اما خوب کاملا نامفهومه شیرینکم !

دیشب خاله الهام اینا و دوستاشون رفته بودن بوستان جوانمردان ،بابایی که اومد با عمو سیداینا و خاله فری ما هم رفتیم پیششون (ساعت ۱۲.۵ رفتیم تازه) خوش گذشت ،یخورده دلمون باز شد !

نی نی خاله مریم (خواهرشوهر خاله الهام) رو هم که ۴۶ روزش بود دیدیم ،خیلی ناز بود ،اسمش علیرضاست و ماشاالله رستمیه واسه خودش ،وزن زمان تولدش ۴،۶۶۰ بوده ...

یاد کوچولوییای تو افتادم !

کلی پست آپ نکرده دارم ،البته متن هاش رو نوشتم و فقط مونده آپلود کردن عکسهاش ،اما هنوز عکسها از روی گوشی به لب تاپ منتقل نشدن چون این چند روزه لب تاپ رو روشن نکردم که photo stream عکس ها رو منتقل کنه ،ان شاالله فردا ،اگر حالت بهتر بود ...

نازکم ،زودتر خوب شو مامانی ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مرجان مامان بنیتا
26 مرداد 92 12:36
عزیزم

وای چه قدر سخته دیدن این عسلک ها در حالت بی حالی

زهرا جون سعی کن یه کمکی بگیری و کمی استراحت کنی وانرزی بگیری

افرین افرین به کیان خان با این همه پیشرفت کلامی



مرسی خاله جون !

نمیتونم وقتی مریضه پیش کسی بذارمش ،احساس میکنم توی این وضعیت فقط خودم میتونم درکش کنم !

رومینا
26 مرداد 92 15:21
سلام زهرا جون
آخی کیان کوچولو.ایشاله زودتر بهتر مبشه.
پس بگو هی میام ومیرم می بینم هیچ پستی نگذاشتی.خدا پشت وپناهتون


سلام عزیزم
مرسی که بهمون سر میزنین خاله !
خدا رو شکر داره بهتر میشه !
هستی
26 مرداد 92 17:06
آخـــــــــــــــــــــی دورت بگرده خاله
ان شاالله زودی خوب خوب بشی و دیگه مریض نشی که خاله طاقت مریضی و ناراحتی گل پسر خوشگل و آرومی مثل شما رو نداره
زهـــــــــــــــــرا جان شما هم واقعا خسته نباشی بی جهت نمیگن بهشت زیر پای مادران است
ان شاالله که همیششه سالم وسرحال باشد



خدا نکنه خاله !

مرسی خاله جونی ،ان شاالله از دعاهای شما !

ممنرنم که یادمون هستین !