کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

مرغ مقلد !

1392/6/27 21:52
نویسنده : مامان زهرا
464 بازدید
اشتراک گذاری

این پست رو یک بار گذاشتم هاااااا ،نمیدونم چرا هر چی نوشته بودم پاک شده !

دوباره مینویسم ...

فقط به عشق تو !

کاسکو کوچولوی خونه مون ...

امروز برای نهار داشتم بهت غذا میدادم و به امید پیدا کردن یک پیام تبلیغاتی کانالهای تلویزیون رو بالا پایین میکردم که دیدم خبری نیست ...

شبکه پنج داشت تکرار سریال بی مزه و بی نمک «اولین انتخاب» رو نشون میداد و دیدم انگاری توجه ت رو جلب کرد ،آخه تو هم مثل خودمی اصلا به دیدن برنامه کودک یا برنامه های تلویزیونی علاقه نشون نمیدی !!!

اینم پسر عاشق رگه های افتاب ...

این پست رو یک بار گذاشتم هاااااا ،نمیدونم چرا هر چی نوشته بودم پاک شده !

دوباره مینویسم ...

فقط به عشق تو !

کاسکو کوچولوی خونه مون ...

امروز برای نهار داشتم بهت غذا میدادم و به امید پیدا کردن یک پیام تبلیغاتی کانالهای تلویزیون رو بالا پایین میکردم که دیدم خبری نیست ...

شبکه پنج داشت تکرار سریال بی مزه و بی نمک «اولین انتخاب» رو نشون میداد و دیدم انگاری توجه ت رو جلب کرد ،آخه تو هم مثل خودمی اصلا به دیدن برنامه کودک یا برنامه های تلویزیونی علاقه نشون نمیدی !!!

ولی خوب جدیدا اگر ترانه شادی پخش بشه وایمیستی جلوی تلویزیون و به روش خودت میرقصی ،اونم اینطوری که دستهات رو کنارت باز میکنی و باسنت رو میدی عقب و زانوهات رو خم میکنی و شروع میکنی به تکون دادن خودت ...

و به شدت عاشق تبلیغات تلویزیونی هستی و مسخشون میشی !

حالا این چه مدل رقصیه بماند !!!

دور نشیم ...

دیدم محو مکالمه دو بازیگر آقایی شدی که پشت یه میز رستوران داشتن صحبت میکردن ،اومدم قاشق غذا رو بذارم دهنت که دیدم آقاهه گفت :وزززززززز

شما هم گفتی :وزززززززز

خودت هم خنده ت گرفته بود از تقلیدی که کرده بودی و منتظر بودی تا آقاهه دوباره بگه که اونم نگفت !

برام خیلی جالب بود ...

بعد از کلی معطل کردن من نهار که نخوردی (قیمه سیب زمینی داشتیم) !!!

بعد از نهار رفتیم حمام و بعد از یک آب بازی و حمام طولانی و اساسی اومدیم بیرون و شما خسته و گرسنه !

زیرانداز رو پهن کردم و یه بشقاب سیب زمینی سرخ کرده رو گذاشتم جلوت که در یک چشم بهم زدن خوردیشون ،قربونت برم !

بعد اومدی توی آشپزخونه و داشتی با رگه های نور آفتاب که افتاده بود توی آشپزخونه بازی میکردی که هوس کردم یه چندتایی عکس ازت بندازم !!!

هرچی صدات میکردم سرت رو بالا نمیگرفتی ،منم یهویی گفتم :خخخخخخخخ 

تو هم به آنی سرت رو بالا گرفتی و گفتی :خخخخخخخ

انقدر بامزه تکرار کردی که کلی چلوندمت !

ولی خوب در عین تمام بامزه گی ها فهمیدم که وقت اون رسیده که ما بیشتر مراقب حرف زدن و رفتارهامون باشیم تا خدای نکرده شما چیز بدی یاد نگیری ...

راستی ناز کردن رو هم یاد گرفتی و تا میگم :کیان مامان نازه یا بابا نازه دست کوچولوت رو با دقت روی صورتمون میکشی ...

به توصیه خاله الهام که هوا پاییزه و دزده و از این حرفا یه چند روزیه که سعی میکنم توی خونه تی شرت و شُرت یا شلوار تنت کنم که اصلا خوشت نمیاد و مدام سعی داری درشون بیاری از تنت ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان پانیسا
1 مهر 92 14:10
عزیزم شیرین زبون خاله
زهراجون من یک هفته است لباس تابستونی ها رو برای پانی جمع کردم

خودم مریض شدم خدا کنه پانیسا نگیره



والا تهران همچنان گرمه صدي جون !!!

اين پسرك هم همچنان اصرار داره بر لخت گشتن ...