میای ...
دارم کرفس هایی رو که دیروز بعد از ظهر خریدم و دیشب شستم و صبح خورد کردم رو ظهر امروز بسته بندی میکنم !
کل آشپزخونه رو بهم میریزی که اجازه بدی من به کارم برسم !!!
بعد از مدتی حوصله ات سر میره ...
میای دستم رو ،نه انگشت سبابه ام رو میگیری و با خودت میبری به اتاقت و میگی :بِییش (بشین) و مثل من دستت رو به زمین میزنی ...
که من بشینم و باهات بازی کنم ،آخه این روزا فقط اگر من یا بابایی توی اتاقت باشیم می مونی و با اسباب بازی هات بازی میکنی ...
منم تمام کار و زندگیم رو ول میکنم و میشینم توی اتاقت و با هم بازی میکنیم !
مرسی پسرم که برای لحظاتی من رو از دنیای بزرگترها بیرون میاری و مهمون دنیای صاف و پاک و صادقانه خودت میکنی !
ببین چی به سر آشپزخونه نازنینم آوردی !؟
فدای سرت ...
آخه درسته ؟؟؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی