مادری ...
یادش به خیر ...
همه میگفتن :این زهرا بچه دار شه ،ببینیم چه جوری بچه بزرگ میکنه با این همه ادا اطوار !؟
دایی حمید همیشه میگفت :ای خدا ،من باشم و بچه داری تو رو ببینم !!!
انقدر که غر و لند میکردم که بچه هاتونو اینطوری کنین ،اونطوری کنین ...
یه وقتایی دیگه خاله الهام و زندایی زهرا جوابمم نمیدادن ،فقط بهم یه لبخند میزدن که یعنی شب دراز است و قلندر بیدار !!!
یادش به خیر ...
همه میگفتن :این زهرا بچه دار شه ،ببینیم چه جوری بچه بزرگ میکنه با این همه ادا اطوار !؟
دایی حمید همیشه میگفت :ای خدا ،من باشم و بچه داری تو رو ببینم !!!
انقدر که غر و لند میکردم که بچه هاتونو اینطوری کنین ،اونطوری کنین ...
یه وقتایی دیگه خاله الهام و زندایی زهرا جوابمم نمیدادن ،فقط بهم یه لبخند میزدن که یعنی شب دراز است و قلندر بیدار !!!
همیشه خاله الهام میگفت :تمام این تزها در ظاهر خیلی شیک و قشنگن ،اما بچه داری این چیزا رو برنمیداره ،وقتی بچه داری کل اسلوب زندگیت تغییر میکنه و بیشتر مطابق میل و سلیقه بچه ت زندگی میکنی ...
یه بار به خاله الهام گفتم :ایش ،چقدر سر زانوهات سیاه شده !؟
گفت :ای بابا ،هر وقت مجبور شدی روزی صد بار زانو بزنی و گند کاریای دو تا پسربچه شیطون رو جمع و جور کنی بهت میگم !!!
یه پوزخند اساسی بهش زدم ،یعنی برو بابا ...
به زندایی زهرا میگفتم :وا ،چرا مهمونی نمیای !؟
میگفت :ماشاالله حسام خیلی شیطونه ،مهمونی مردم رو میریزه بهم ،دوست ندارم ،خجالت میکشم ...
جواب میدادم که :الکی گنده ش میکنی هاااااااا ،خوب کنترلش کن !
به مریم جون میگفتم :بیا بریم بیرون دیگه ،بچه ها رو هم میبریم !!!
میگفت :مگه دیوونه ام با دو تا پسربچه راه بیوفتم توی خیابون ،معین یهو میپره وسط خیابون !!!
خلاصه که مدام کلی نظرات جور و واجور میدادم ،در مورد غذا خوردن ،خوابیدن و تربیت و اوه ... کلی تزهای دیگه ...
همیشه فکر میکردم من اینجوری نمیشم ،من بچه م رو کاملا مطابق اسلوب تربیت میکنم !
ولی حالا میبینم که بچه داری و مادری اون چیزی نیست که من فکر میکردم گلم !
حالا کم کم داره سر زانوهای منم سیاه میشه و یه وقتایی ترجیح میدم جایی مهمونی نرم تا شما راحت باشی و جدیدا هم میترسم مدت زیادی بیرون از خونه بمونم چون شما واقعا غیر قابل کنترلی و یه وقتایی اصلا نمیذاری دستت رو بگیریم ...
مادری حس قشنگیه ،زیبا ،پر از شوق ،پر از شور و سرزندگی و حیات ...
و صد البته پر مسئولیت ...
دیگه دارم حس میکنم مادرم توی زندگیشه چه مسئولیت خطیری داشته برای بزرگ کردن ماها !
دارم کم کم میفهمم یه وقتایی برخلاف میل من پسرم اصلا دوست نداره لباس هاش عوض بشن ،دلش نمیخواد اصلا یه وقتایی ویتامینش رو بخوره ،اصلا دوست داره تمام وسایل خونه رو بهم بریزه تا یه چیز جدید کشف کنه ،شاید اسباب بازی های رنگ و وارنگ طبق سلیقه مامانش اصلا جذبش نکنه ،اصلا میخواد مثل خودش زندگی کنه ،نه مثل من ...
خوشم میاد دقیقا مثل خودمی ،طبق میل و خواسته های خودت ...
به این همه اعتماد به نفست مباهات میکنم گلم !
این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای مادر بودن رو دارم درک میکنم ...
یه روزایی تمام فکر و خیالم سیری و گرسنگی و خواب شما بود و الان مدام در پی یافتن راه های جدیدی برای بازی های جدید برای افزایش هوش و خلاقیتت با تو هستم ...
تمام دغدغه من شده اینکه چه طوری با تو رفتار کنم ،حرف بزنم که خوب بمونی ،با اعتماد به نفس و مطمعن ...
این روزا دلم بیشتر از همیشه برای مادرم تنگ میشه !
برای مادرم که همیشه با نگاهش تمام انرژی های مثبت دنیا رو انتقال میداد !
مادرم ،همیشه در قلب منی ...