کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

دل نوشته ...

1391/8/17 13:39
نویسنده : مامان زهرا
267 بازدید
اشتراک گذاری

امروز داشتم به پارسال فکر میکردم و اینکه انگاری همین موقع ها بود که توی دلم خونه کردی و از همون موقع شدی تمام رویاهای دور و نزدیکم ...

گفتم برات بنویسم تا تو هم بخونی و از دلم با خبر باشی نازنینم ...

از اینکه چی بهم گذشت توی این یک سال !!!

 

 

امروز داشتم به پارسال فکر میکردم و اینکه انگاری همین موقع ها بود که توی دلم خونه کردی و از همون موقع شدی تمام رویاهای دور و نزدیکم ...

گفتم برات بنویسم تا تو هم بخونی و از دلم با خبر باشی نازنینم ...

از اینکه چی بهم گذشت توی این یک سال !!!

رفتم به پارسال و همین روزها که با دیدن علایم بارداری برای بار سوم  رفتم  بی بی چک گرفتم  و با مثبت بودنش یهو دوباره استرس افتاد به جونم که نکنه این بار هم این نی نی که توی دلم خونه کرده رو به دلیلی از دست بدم !!!

تمام روزها و شب هام شد استرس و پریشونی ,شب ها از فکر و خیال نمیخوابیدم و روزها از شدت استرس سعی میکردم فقط سر خودم رو گرم کنم تا روز بگذره ,حتی ورزش رو هم کنار نگذاشتم تا نکنه افکار پریشونم بیش از بیش اذیتم کنن ...

تا اینکه توی هفت هفتگیت خانوم دکتر قلب کوچولوت رو که میتپید بهم نشون داد و صدای ضربان قلبت شد قشنگترین موسیقی که گوشم رو نواخته بود ...

اما این آخر ماجرا نبود گلم !

همچنان من و بابایی در تب و تاب بودیم و هیچکس هم از وجود شما توی دلم خبردار نبود !!!

هیچکس نمیدونه و نمیتونه بفهمه که اون روزا من و بابایی چی میکشیدیم ,مخصوصا که من خیلی ناجور سرما خوردم و 28 روز برزخی رو طی کردم یا درد کشنده آزمایشات سخت ,انتظار جواب برای مدت طولانی ,بالا و پاییرفتن از پله های مطب دکتر و استراحت های طولانی مدت ...

اما تو موندی ,موندی و من رو با بودنت هر روز امیدوارتر از دیروز میکردی ...

هر ماه که برای چک آپ پیش دکتر میرفتم و سونو میشدم اولین سوالم این بود که :

خانوم دکتر قلبش میزنه !؟

و خانوم دکتر با یک نگاه عاقل اندر سفیه ازم میپرسید :

چرا باید نزنه !؟

توی دلم روز به روز بزرگتر میشدی و اشتیاقم رو برای بودن بیشتر میکردی تا اینکه پا به دنیای من و بابایی گذاشتی ...

همیشه خدا رو شکر میکنم که یک هفته زودتر از موعد سورپرایزمون کردی ,فکر کنم تا موعود نمیتونستم از شدت اشتیاق ,دلهره و ترس و نگرانی دووم بیارم !!!

و حالا هر روزمون پر شده از تو ...

از تو و نگاه های نافذ و دلربایی که نصیبمون میکنی ...

با تو هر سختی آسون میشه ...

با تو من باور میکنم که یک مادرم ,پس هستم !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)