کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

کادوهای سرسیسمونی ...

سلام پسر قشنگم   دیروز دایی حمید و زندایی زهرا و خاله الهام و خاله مریم و خاله فری با امیر علی و امیر مهدی و حسام اومدن خونه مون و کادو اوردن برای تولد مامانی و سرسیسمونی واسه پسری قشنگم ‍! عکسای کادوهای تو رو واست میذارم که یادگاری داشته باشی عزیزم  ... اینا کادوهای خاله فری که وقتی دید کلاه نداری فقط واست کلاه خریده ! اینا کادوهای خاله فری که وقتی دید کلاه نداری فقط واست کلاه خریده !   کادوهای خاله مریم     کادوی خاله الهام کادوی دایی حمید ...
22 خرداد 1391

یادگاری !

سلام امیدم ,همه هستی من   ...   من هنوزم در استراحت به سر میبرم و روزهای نسبتا سختی رو میگذرونم مامانی ! آخه یه جا نشستن واسه من خیلی سخته ,این رو به مرور که بزرگتر شدی خوب میفهمی اما خوب دارم تحمل میکنم فقط به خاطر تو ! توی که همه زندگی من و بابایی هستی ... بابا حسین هم بنده خدا این روزا خونه نشین شده و از من و شما مراقبت میکنه و نمیذاره من دست به سیاه و سفید بزنم !!! امیدوارم بتونیم محبت هاش رو یه روزی جبران کنیم ... البته عکس ها رو یواشکی و دور از چشم بابایی زمانی که خونه نبوده گرفتم ,چون اگر بدونه نمیذاره به هیچ وجه دولا راست بشم ! امیدوارم خوشت بیاد قلبم ... راستش رو بخوای تصمیم گرفتم از اتاقت و وسا...
22 خرداد 1391

رفتم توی استراحت ...

فکر کنم خیلی عجله داری واسه به دنیا اومدن هاااااااااااااااا      امروز با بابایی رفتیم پیش یه دکتر دیگه که ببینیم میشه توی مطب پول بگیره و مامانی رو توی بیمارستان میلاد سزارین کنه که با معاینه و ویزیت من اصلا کل قضیه رفت زیر سوال ...   فکر کنم خیلی عجله داری واسه به دنیا اومدن هاااااااااااااااا      امروز با بابایی رفتیم پیش یه دکتر دیگه که ببینیم میشه توی مطب پول بگیره و مامانی رو توی بیمارستان میلاد سزارین کنه که با معاینه و ویزیت من اصلا کل قضیه رفت زیر سوال  ...   دکتر تا مامانی رو معاینه و سونوگرافی کرد گفت سر بچه خیلی اومده پایین و باید یه گن دیگه ببندم و تا زمان زای...
4 خرداد 1391

دیدمت ...

امروز دوباره دیدمت ...    امروز برای معاینات ماهانه رفته بودم پیش دکتر که توی سونو دیدمت ... دکتر همه جات رو نشونم داد و گفت که وزنت از حد طبیعی 300 گرم بیشتره و قدت هم نرماله ... اما ... بهم گفت که دیگه اصلا پیاده روی نکنم و گنم رو حتی زمان نشستن هم ببندم و بیشتر از 10 دقیقه هم سرپا نایستم  ...   راستی اومدیم خونه مبل های جدیدمون رو هم اوردن !   ...
3 خرداد 1391

تولد مامان زهرا !

 امروز تولدم بود ... سی سالم    تموم شد و وارد دهه چهارم زندگیم شدم ... واقعا دیگه احساس میکنم بزرگ شدم ,مخصوصا اینکه امسال مادر هم میشم و با اومدن تو به زندگیم ,زندگی رنگ و رخ دیگه ای میگیره !   خدابیامرزه مامانمو ,همیشه میگفت که برای معاینات ماه آخر رفته بوده بیمارستان هدایت که دیگه نگذاشتن برگرده خونه چون من داشتم به دنیا می اومدم ,با باباییم تماس گرفته و من خیلی راحت و بدون دردسر سر اذان ظهر به دنیا اومدم ,بعد از اولین الله اکبر ... باورم نمیشه سه دهه زندگی کردم ,یه وقتایی احساس میکنم صد سالمه !!! چقدر زود گذشت ,زود و پر ماجرا ... چقدر هیجان داشتم توی دهه ای که گذشت ... چقدر سختی کشیدم بدون پدر و مادرم ... یک سا...
30 ارديبهشت 1391

رسیده از خونه خدا ...

مامان جون (مامان بابا حسین) هفته پیش رفته بودن مکه و از اونجایی که خیلی ذوق دارن تو رو زودتر ببینن از اونجا واست سوغاتی اوردن و بادی ها رو هم به خونه کعبه طواف دادن ... دستشون درد نکنه ! امیدوارم به سلامتی این لباسها رو بپوشی گلم ... ...
16 ارديبهشت 1391

رسیده از آقا امام رضا (ع) ...

دیروز خاله فرزانه خونه ما بود چون دندون عقلش رو جراحی کرده بود و اومده بود تا من ازش مواطبت کنم و یکی از دوستای خاله فرزانه به نام فاطمه جون هم اومد دیدنش و من دیدم که این فاطمه خانوم توی سفری که هفته پیش به مشهد داشته این لباس و چشم زخم رو واسه تو خریده و چند بار به ضریح امام رضا طوافش داده به نیت سلامتی تو عزیز دلم ... خیلی خوشحال شدم و از خدا خواستم تا تو زودتر به دنیا بیای و ببرمت پابوس اقا امام رضا(ع) ...   ...
13 ارديبهشت 1391