کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

شیطون پسر ...

هر روز بیشتر خدا رو شکر میکنم برای بودنت ،داشتنت ... وقتی هستی انگار همه دنیا با منه ! انقدر شیرین و خواستنی و شیطون شدی که همه دوستت دارن ... این روزا خودت ازم میخوای که یه وقتایی ازت عکس بگیرم ،یکیشم زمانهایی که میری بالای سرسره ... از اون بالا داد میزنی ماااااااماااااان عَس بنداز ! راستی دیروز توی پارک یکی از دوستای دوران دبستانم رو دیدم ،البته ایشون من رو شناخت ،دو تا بچه داشت ،یه پسر سه یاله و یه دختر ده ماهه ... وقتی که دیگه زورت میرسه کشوهات رو بکشی بیرون و محتویاتش رو دربیاری و باهاشون جای اسباب بازی بازی کنی ! خونه خاله الهام هم که کلا آزادی هر کاری دلت میخواد انجام بدی ،آخه خاله الهام خی...
2 شهريور 1393

پسرک باهوش من ...

یه مداد خاله مریم قبلنا برات خریده بود که نمیدونم عکسش رو برات گذاشتم یا نه !؟ سر این مداده فرفره داره ... پریروزا آوردمش و دادم بهت که نقاشی بکشی باهاش که اون فرفره سرش خیلی توجهت رو جلب کرد ،اومدی و طبق معمول کنجکاوانه پرسیدی :این چیه !؟  گفتم :فرفره است (کلی هم در موردش بهت توضیح دادم)‌ و بعد هم برات فوتش کردم و اون هم دور خودش چرخید ! هی اومدی ادای منو دربیاری و فوتش کنی که بچرخه که نشد !!! امروز جاروبرقی رو آوردم که جارو بکشم و شما هم اولش مثل همیشه سوار جارو شدی که من بکشمت اما یهویی دیدم نیستی ،بعد از چند دقیقه دیدم مداد رو آوردی و هی میگیریش جلی هواکش جاروبرقی و اونم میچرخه برات و بعد از یکی دو دقیقه هم گذا...
23 مرداد 1393

این روزای ما !!!

همچنان هوا گرمه و من و تو با هم کلی خوش میگذرونیم ! دیروز بابایی که اومد خونه من سر نماز بودم ،یه دسته پول داد بهت و گفت :اینو بده به مامانت ! تو هم گفتی :بِییم بستنی بِخَییم ،بوخوئَم ! کلی از دستت خندیدیم ،حسابی شیرین زبون شدی و ماشاالله حرف زدنت خیلی رشد کرده ! داری سعی میکنی لباسهات رو دربیاری یا خودت بپوشی که البته خیلی موفق نمیشی ... هنوز هم برای دستشویی رفتن مامان رو کلی اذیت میکنی و من از دست شما حسابی دست درد و کمر درد گرفتم ! خب ،همچنان هر روز میریم پارک ... عاشق این کلاهتم !!! قربون این ادا و اطوارای قشنگت ... وقتی بابایی توی پارک به ما میپیونده و شما رو کلی تاب میده ! عاشق ای...
20 مرداد 1393

ترکیه ...

اولین سفر خارجی شما ،اونم زمینی و با ماشین خودمون ... خیلی خوش گذشت ... خیلی وقت بود که قرار بود با مریم جون اینا بریم ترکیه به قصد خرید ولی نمیشد تا همین قبل از ماه رمضونی که یه روز با بابایی دل رو به دریا زدیم و رفتیم ماشین رو کاپوتاژ کردیم که بریم ،البته پیکاپ کاپوتاژ بود از قبل اما میخواستیم با این یکی بریم ! خیلی هم یهویی رفتیم اما واقعا خوش گذشت ،صد البته با وجود مشکلات سفر زمینی و کمبود خواب ،اما مهم تر از تمام قضایا این بود که شما خیلی خیلی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیتمون نکردی و در مورد قضیه جیش و ... هم خیلی باهامون راه اومدی ،مرسی گلم ! اولین سفر خارجی شما ،اونم زمینی و با ماشین خودمون ... خیلی خوش گذشت ... ...
14 مرداد 1393

پسرم از هاپو ترسیده !!!

ویلای عمو امیراینا که رفته بودیم شما انگاری از سگشون ترسیدی ! همون جا هم شب یه وقتایی با صدای پارسش از خواب میپریدی و میگفتی هاپووووو ،منم بهت دلداری میدادم و فکر میکردم که مشکل دیگه برطرف شده اما ... دیشب که طبق معمول گذاشتمت روی پام تا بخوابی توی تاریکی یهویی گفتی :مامان هاپوووو ،میتَسَم (میترسم) ،منم دیدم داری اشاره میکنی به تمساحی که روی کمدته و یه بچه هم بغلشه ! پا شدم برق رو روشن کردم و نشونت دادم و دیدم خوشت نیومد ،اصرار نکردم ،از اتاقت آوردمش بیرون ولی امروز بابایی آوردش و بهت معرفیش کرد و شما هم ازش خوشت اومد و نشستی واسش کتاب خوندی ... یادش به خیر این تمساحه رو بابایی قبل از عقدمون برام خرید به عنوان کادوی فانتزی عق...
4 مرداد 1393

شمال ،دریا ...

خب ،این دومین باریه که شما دریا رو میبینی ! اول دریای جنوب (کیش) و بعد هم دریای شمال !!! بابایی که دیگه از روزه داری خسته شده بود پیشنهاد این مسافرت بسیار بسیار یهویی رو داد که البته خیلی خوش گذشت ،عمو امیر کلید ویلاشون توی یکی از دهات سرسبز آمل رو داده بود که البته خودشون هم بعدا اومدن و شما هم کلی با آنوشا خوش گذروندین ،چون اونجا بر خلاف خونه دیگه خبری از اسباب بازیهای متفاوت نبود که سرشون دعوا کنین ،هر دوتون کامیون هاتون رو آورده بودین و با هم سرگرم بودین ! حسابی عاشق دریایی و همش دوست داری سنگ جمع کنی و بندازی توی آب ! راستی توی ویلای عمو امیر اینا یه سگ بود که انگاری شما خیلی ازش ترسیدی ،من و بابایی خیلی سعی میکنیم از ذهنت د...
30 تير 1393

بای بای پمپرز ...

سلام مامانی ... من از قلب یکی از سخت ترین پروژه های زندگی باهات صحبت میکنم ،پروژه از پوشک گیرون ! الان حدودا یه ۱۰ روزیه که شروع کردیم و اگر خدا بخواد داریم به نتایج خوبی هم میرسیم !!! امیدوارم هر چه زودتر نتیجه بگیریم ... این عکس فکر کنم خیلی گویا باشه ! سلام مامانی ... من از قلب یکی از سخت ترین پروژه های زندگی باهات صحبت میکنم ،پروژه از پوشک گیرون ! الان حدودا یه ۱۰ روزیه که شروع کردیم و اگر خدا بخواد داریم به نتایج خوبی هم میرسیم !!! امیدوارم هر چه زودتر نتیجه بگیریم ... سه روز اول که خیلی خوب همکاری کردی و با ذوق و شوق میومدی و هر دو کارت رو توی دستشویی انجام میدادی ولی از روز چهار...
25 تير 1393

پسرک !

پسرک من دیگه حسااااااااابی بزرگ و آقا شده و ما داریم روزهای جدید و بینظیری رو تجربه میکنیم کنار هم ... چند روز پیشا برگشتنه برات شیرینی خریدم که خیلی دوست داری ،شما هم توی راه و آسانسور خوردی تا خونه !!! عشق شیرینی ... وقتی یه تبلیغ تلویزیونی جذبت میکنه ... این روزا کباب گوشت و جگر بیشتر از همیشه بهت میدم و تو هم خیلی دوست داری ... اینجا بابایی سرکارت گذاشته بود و شما هم کم نمونده بود تا گوشتای خام رو بخوری !!! از پارک هم که میایم درست میری توی حموم ... وای ،کشف حجاب !؟!؟!؟ یه شب تو شهروند ... ...
15 تير 1393