کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

پیش بند ...

هنوز غذا نمیخوری ...     یعنی اصلا هنوز بهت غذا ندادیــــــــــــــــــم که بخوری !   اما از امروز یعنی از پنج ماه و هفت روزگیت پیش بند برات میبندیم که بهش عادت کنی ... البته هنوز خوشت نیومده و مدام میکشیش ,اما عادت میکنی گلم ... یه چیزی حدود 23 روز دیگه غذا شروع میشه !!! امیدوارم مثل خودم خوش خوراک باشی ,نه مثل باباییت بد غذا و بد ادا !   اینم عکس با پیش بند !   اولش خوشت اومد ,اما بعدش انگاری خیلی نه ... ولی داری تحمل میکنی ! منم نشوندمت توی کامیونت و ازت کلی عکس انداختم !  ...
18 آذر 1391

تفهیم نیاز به مامان با مشت ...

امروز بعد از ظهر که پیش همدیگه خوابیده بودیم توی هال شما شروع به غرغر کردی که من بیدار بشم و شیرت رو درست کنم ...   من هم که خیلی خوابم میومد سعی کردم به قول معروف بی محلت کنم تا دوباره خوابت ببره ! اما ... همینطور که زیر چشمی می پاییدمت یهو به پهلو برگشتی و با دستت ضربه ای مثل مشت زدی به لپم و سعی کردی بیدارم کنی ... بعد از اینکه دیدی باز هم بیدار نمیشم کلافه شدی و برگشتی طاق باز شدی و دو دستی پتوت رو روی سرت کشیدی و سعی کردی بخوابی ! اما انگار نمیشد ,از گرسنگی خوابت نمیبرد ,چنان جیغی کشیدی که خواب کاملا از سرم پرید و بعد از اینکه کلی چلوندمت بهت شیر دادم ... و به این ترتیب توی چهار ماه و بیست و هشت روزگیت تونستی منظورت رو...
9 آذر 1391

روز عاشورا و کیان سقا ...

امروز لباس سقاییت رو تنت کردم و رفتیم بیرون برای دیدن هیات عزاداری ...   شما هم توی اون همه صدای طبل و نوحه و زنجیر همچین توی کالسکه ات گرفتی خوابیدی که هیچکس و هیچ صدایی نتونست بیدارت کنه و بنابراین نتونستم عکس های خیلی خوبی ازت بگیرم ... اینجا توی بغل علیرضا ... اینجا توی بغل علیرضا ... اینم آقا جون ... این عکس ها رو هم توی خونه گرفتم ! وقتی که از لباست خوشت اومد ... و وقتی که از لباس و عکاسی های مامانی خسته شدی !!! ...
5 آذر 1391

شخصیت مستقل از همین الان ...

قربون شخصیت و استقلالت برم من ...   امروز انقدر از دستت خندیدم که نگــــــــــــــــــــــو ! یعنی شما از همین الان میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی نیم وجبی !؟!؟!؟ قرار بود عمه مریم بیاد دنبالمون تا بریم خونه مامان جون ,آخه فردا نذری دارن و خوب من همیشه خیلی کمک میکردم اما امسال انگار قراره نظاره گر باشم ... اومدم مثلا لباس نو تنت کنم که انگاری خوشت نیومد ... حالا میگم ... لباست رو تنت کردم ... قربون شخصیت و استقلالت برم من ...   امروز انقدر از دستت خندیدم که نگــــــــــــــــــــــو ! یعنی شما از همین الان میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی نیم وجبی !؟!؟!؟ قرار بود عمه مریم بیاد دنبالمون تا بریم خونه ماما...
2 آذر 1391

خیال راحت بابایی ...

خوب فکر کنم بابایی از امشب سرش رو راحت روی بالش میذاره چون میدونه شما بدون شیر و گرسنه نمیمونی ...     تمام شیرخشک ها رو علی رغم ت-ح-ر-ی-م و بالا رفتن قیمت خرید و کنار گذاشت !!!   اینم عکس خزانه جنابعالی ... البته این عکس با کلاس ترین قسمت ماجراست ,آخه بقیه شیرخشک ها و همه پمپرزها توی کمدهای لباس شما پشت لباس ها جاسازی شدن ... این کشوی زیر تختت ... اینا هم سرلاک با طعم های مختلف هستن که از هر طعم یه دونه خریدیم ,من نگذاشتم بابایی بیشتر بخره ,آخه هنوز نمیدونیم شما چه طعمیش رو دوست داری و یا کدومش بهت میسازه ...   ...
29 آبان 1391

دورهمی و سوغاتی های خاله مریم !

خدا رو شکر ...   باز هم بهتر شدی نازنینم ! هنوز سیرخواب نشدی که بذارمت زمین ,خیلی طول کشید تا خوابت ببره ... نمیدونم چرا شب هایی که میریم مهمونی خیلی دیر میخوابی ! دورهمی خونه خاله فری اینا خیلی چسبید ! اینها هم سوغاتی های خاله مریم برای شما از کیش ... پاپوش zara پاپوش zara بارونی توپ های خوشمل ...
28 آبان 1391

واکسن چهار ماهگی !

نمیدونم چرا بابایی همش کارایی رو که جنبه درمانی داره و میخواد برای شما انجام بده و میدونه شما اذیت میشی میخواد به تعویق بیاندازه ...     مثل ختنه کردنت که خدا میدونه به چه چیزهایی متوسل شدم تا راضیش کردم والا هنوز هم شما رو ختنه نکرده بودیم !!!   خلاصه ... نمیدونم چرا بابایی همش کارایی رو که جنبه درمانی داره و میخواد برای شما انجام بده و میدونه شما اذیت میشی میخواد به تعویق بیاندازه ... مثل ختنه کردنت که خدا میدونه به چه چیزهایی متوسل شدم تا راضیش کردم والا هنوز هم شما رو ختنه نکرده بودیم !!! خلاصه ...   امروز ضبح دوباره بابایی داشت طفره میرفت از بردنمون به درمانگاه برای واکسیناسیون که با نگاه...
14 آبان 1391

تولد حسام و زندایی زهرا

امشب تولد حسام بود و تولد زندایی زهرا که 18 مهر هست و از وقتی آقا حسام خان به دنیا اومدن هر دو تا تولد رو توی یه روز جشن میگیریم ...   اونجا شما مرکز توجه همه بودی و همه میخواستن باهات عکس بندازن ... مخصوصا امیرعلی ,امیرمهدی و حسام ... اینم حسام خان تکی ...
28 مهر 1391

صد روز مثل عسل !

توی بغلم خوابیدی و داری شیر میخوری و گرمای دستت که با انگشتای کوچولوت دستم رو که دور شیشه است گرفته من رو به صد روز پیش میبره  ...   یه وقتایی با خودم میگم : ای وای چقدر داره زود میگذره !؟ میترسم نکنه زود این روزا رو از دست بدم ,واسه همین سعی میکنم توی تمام لحظاتش به هر سه مون خوش بگذره !!! روز به روز رشد کردنت رو میبینم و لذت میبرم از این همه لطفی که خدای مهربون نثارم کرده و موجود لطیفی مثل تو رو بهم داده ... شبها وقتی توی خلوتمون بهت شیر میدم و بعد از سیر شدن لبخند پر مهرت رو بهم هدیه میکنی خدای مهربون رو شاکر میشم واسه داشتن این لحظه ها ... این روزا دیگه خیلی بزرگ شدی پسرم ! واسه مامان و بابا دلبری میکنی ,تو چشم...
18 مهر 1391