کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اولین صحبت با مامان ...

کیان عزیزم !   امروز خیلی ذوق زده ام ...   آحه امروز من و گل پسرم که شما باشی باهم کلی صحبت کردیم ,البته با زبان آغو ... یه چند روزی بود که شما یه سری اصوات از خودت درمی آوردی مثل : آغو ,آآآآآآآآآآآ ,اااااااااااااا ,اوووووووووو و من همون اصوات رو بر اساس مقالاتی که خونده بودم برای شما تکرار میکردم تا بهت یاد بدم تکرار رو ...   و امروز توی دو ماه و ده روزگیت برای اولین بار شما واکنش نشون دادی و اصوات رو بعد از شنیدن تکرار میکردی و لبخند میزدی ,خیلی لحظه شیرینی بود پسرم ...   لحظه ای که من و تو تونستیم باهم اما با زبون تو ارتباط برقرار کنیم ...   خیلی خوشحالم ...   ...
21 شهريور 1391

اولین ددر تنهایی با مامانی ...

امروز من و تو برای اولین با هم تنهایی رفتیم بیرون پسرم ...   خاله مریم زنگ زد و ازمون دعوت کرد تا بریم خونه شون ,بابایی هم ماشین رو برده بود ... من تو رو گذاشتم توی آغوش و با هم رفتیم مهمونی ...   البته هنوز آغوشت واست خیلی بزرگه اما من خیلی باهاش راحت بودم ... تجربه جالبی بود  ! ...
12 مرداد 1391

اولین خنده ...

امروز من و بابایی رو غرق شادی کردی مامان جون ...     امروز توی 28 روزگیت ساعت 3:10 دقیقه بعد از ظهر بود که توی بغل بابایی و جلوی تلویزیون با هم نشسته بودین و بابایی داشت با شما صحبت میکرد که شما با صدای بلند شروع به خندیدن کردی و من و بابایی رو ذوق زده کردی ...   قربون اون خنده هات با دهان بی دندون که وقتی میخندی لثه های خوشگلت رو به مامان و بابا نشون میدی ! دلم میخواد همیشه بخندی گلم ...   ...
9 مرداد 1391

اولین حمام با بابایی !

امروز بابایی که از سرکار اومد میخواست بره دوش بگیره که تصمیم گرفت تو رو هم با خودش ببره ...   خلاصه من و بابایی تو رو با هم دیگه بردیم توی حمام و بابایی تو رو شست ,من خیلی میترسیدم و تا حدی هم استرس داشتم و دستام میلرزید ,آخه میترسیدم تو از دستش لیز بخوری اما همه چیز به خوبی تموم شد ...   راستش رو بخوای فکر نمیکنم حالا حالاهااااااااااااااااا خودم بتونم حمامت کنم ,البته زحمت حمام کردن تو رو خاله الهام هفته ای یک بار میکشه ...   ...
5 مرداد 1391

اولین مهمونی رسمی ...

امروز توی شانزدهمین روز تولدت اولین مهمونی رسمی رو با همدیگه رفتیم و اون هم تولد امیرعلی خان بود ...   اونجا خاله فری کلی عکس از من و شما گرفت که خیلی قشنگن ...   اینم احساسی ترینش ! امروز توی شانزدهمین روز تولدت اولین مهمونی رسمی رو با همدیگه رفتیم و اون هم تولد امیرعلی خان بود ...   اونجا خاله فری کلی عکس از من و شما گرفت که خیلی قشنگن ...   اینم احساسی ترینش ! اینم شما و امیرعلی خااااااااان ...
27 تير 1391

اولین خریدمون با همدیگه ...

امشب برای دومین بار با هم رفتیم بیرون ... عصری خاله مریم و عمو سید اومدن خونه مون که تصمیم گرفتیم برای خرید بریم بیرون (فروشگاه شهروند) ! من هم شما رو سیر کردم و جات رو هم عوض کردم و گذاشتمت توی کریر و رفتیم ... اینم اولین خریدمون ! اما ... امشب برای دومین بار با هم رفتیم بیرون ... عصری خاله مریم و عمو سید اومدن خونه مون که تصمیم گرفتیم برای خرید بریم بیرون (فروشگاه شهروند) ! من هم شما رو سیر کردم و جات رو هم عوض کردم و گذاشتمت توی کریر و رفتیم ... اینم اولین خریدمون ! اما ... تا پامون رو گذاشتیم توی فروشگاه شما غرغر رو شروع کردی و بعد از حدود نیم ساعت چنان قشقرقی به پا کردی که من کلافه شدم و تصمیم گرفتم برم بشینم تو...
23 تير 1391

اولین بیرون رفتن رسمی !

امشب من و شما و بابایی و خاله الهام با هم رفتیم بیرون ...     حتما واست جالبه که یه نوزاد 4 روزه رو با خودم کجا بردم !!! راستش رو بخوای امشب شب نیمه شعبانه و پارسال یه همچنین شبی سر کوچه بابااینا با زندایی زهرا ایستاده بودیم و داشتیم شیرینی و شربت پخش کردن عاشقای آقا امام زمان (عج) رو تماشا میکردیم که من خیلی دلم شکست و با چشمای گریون از آقا یه بچه خواستم و نذر کردم که اگر سال بعد یه همچنین شبی یه نی نی توی بغلم بود من هم 10 کیلو شیرینی بین مردم پخش کنم ... دیروز بابایی رفت 20 کیلو شیرینی خرید و امشب هم رفتیم با هم پخش کردنش رو ببینیم ,البته شما توی ماشین بودی و از ماشین پیاده ات نکردیم ... امشب باز هم به یاد پارسال اشک...
15 تير 1391