کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اولین ایستادن !

یه چند وقتیه که دست هات رو به ما یا هر چیزی که دم دستت باشه بند میکنی تا بلند شی و معمولا هم با کمک ما بلند میشی و می ایستی ... جدیدا هم دست هات رو ول میکنی و با پاهای باز حدودا 15-10 ثانیه می ایستی و زمانی که متوجه میشی خودت ایستادی چشمهات رو سریع به هم میزنی و میترسی و یا میشینی یا به سمت جلو خودت رو پرتاب میکنی ...   مثلا همین دیشب حدودا 20 ثانیه رو به روی من ایستادی ...   و اما امروز مامان رو تا مرز سکته بردی گلم ...   ظهر رفته بودیم حمام و طبق معمول شما توی وان بازی میکردی و من هم سرم رو زیر دوش میشستم که یهو چشمهام رو باز کردم و دیدم که شما لبه های وان رو گرفتی و ایستادی ...   سکته کردم !!!  ...
22 فروردين 1392

اولین کلمه ...

پسرم میگه بابا ...   قربونت برم عزیزم ,نازنینم ,عمرم ,نفسم ... تا امرور کلمات نامفهومی مثل بابابابابابابابا و یا دَدَدَدَدَدَدَ ممتد از دهانت خارج میشد ,ولی خوب بدون مقصود و احتمالا محض تمرین بود ! اما امروز توی نه ماه و نوزده روزگی گفتی بابا ! اون هم با مقصود !   بابایی داشت از در بیرون میرفت که طبق معمول شما رو بغل کرد و بوسید و بعد هم نشوندت رو مبل و گفت خداحافظ و همین که رفت سمت در انگاری تموم نیروت رو جمع کردی تو صدات و گفتی بابا ... من و بابا حسین انقدر ذوق زده شده بودیم که هر دو هیجان زده به سمتت دویدیم ... خوشحالی رو با تمام وجود توی صورت باباییت دیدم امروز ! راستی پس کی میگی ماما !؟ ...
20 فروردين 1392

کیان و اولین هفت سین ...

یادش به خیر ! همیشه مامانم سبزه عید رو میداد من میریختم ,میگفت :دستت خوبه ! هفت سین رو هم من میچیدم ,مامانم میگفت :خوش یمنی ! عاشق هفت سین چیدن و سبزه گذاشتم ... امسال هم مثل هر سال هفت سین گذاشتم ,برای خودم و بابایی و شما ! دیشب خاله الهام اینا قرار شد برای عید دیدنی بیان خونه مون ... منم که داشتم به خونه سر و سامون میدادم به ذهنم رسید که هفت سین رو هم جمع کنم دیگه !!! به هر حال 17 روز از نوروز گذشته بود ! و سبزه مون رو که ... ماهی های تنگ مون هم مرده بودن (البته امسال ما دو تا ماهی گنده و 3 تا ماهی کوچولو به عشق شما خریدیم که یکی از ماهی گنده ها همون روز اول سال نو مرد و 4 تای دیگه هم قبل از اومدن خاله الهام اینا همه یه...
18 فروردين 1392

اولین حادثه

امشب خونه خاله بابایی (خاله اعظم) برای شام دعوت بودیم ... همه بودن و خیلی خوش گذشت !   اما ... علی رغم مواظبت های من و بابایی موقع برگشتن که بغل بابایی بودی سرت محکم به در ماشین خورد و کلی گریه کردی ... الهی فدات بشم ,من و بابایی دست و پامون رو حسابی گم کرده بودیم و توی تاریکی شب زیر نور چراغ پایه دار پارک دنبال جایی که درد گرفته بود بودیم ... بعد از اینکه مطمعن شدیم که اتفاق خاصی پیش نیومده برگشتیم خونه و تا نصفه های راه شما همچنان هق هق میکردی ... بابایی که میگفت چشم خوردی ,اما من فکر میکنم میخواست من رو توجیه کنه که حواسش به تو بوده !!! خلاصه ... اومدیم خونه و شما خوابیدی روی پام و دلم نمیاد زمین بذارمت ,روی پیشونیت...
7 فروردين 1392

اولین عید و عید دیدنی و عیدی ...

پارسال عید توی شکمم بودی و مامان جون طبق رسم خانواده شون عیدی رو مثل همه سالهای قبل که نی نی نداشتیم داد به من ... اما ... امسال دیگه شما اومدی و دیگه به ما عیدی نمیدن و عیدی ها رو شما میگیری ... نوش جونت ... اولین عید نوروز زندگیت اولین عید دیدنیت رو رفتی خونه آقاجون اینا و اولین عید دیدنی رو هم از مامان جون گرفتی ... عیدی هات هم شامل یک کارت هدیه به مبلغ 100,00 تومان ,یک دست بلوز شلوار و یک کفش بود ! مبارکت باشه گلم ... کارت هدیه ! کارت هدیه بلوز شلوار کفش مرسی مامان جون خوش سلیقه ! ...
1 فروردين 1392

اولین دندون !

خب  ... بالاخره این دندون شما هم توی هشت ماه و پانزده روزگی خودش رو نمایان کرد   ! خیلی خوشحال شدم ,اونم توی این روزای آخر سال ! امروز طبق روال این چند روز اخیر گذاشتمت پیش مامان جون و عمه مریم و باقی مونده کارهای خونه تکونی رو انجام دادم و بعد هم یک سر به خونه خاله مریم زدم که داشتن جهیزیه اش رو میچیدن ... شب که برگشتم مامان جون بهم مژده داد که دندونت نیش زده و من هم بعد از شستن دست هام تست کردم و کلی ذوق کردم ! قربون اون دندون قشنگت بشم (البته هنوز ندیدمش هاااااا) توی دهانت چیزی معلوم نیست ,فقط تیزیش با لمس کردن احساس میشه !   کیان عزیزم دندون دار شدنت مبارک ! اینم اولین دندونت ... ...
28 اسفند 1391

اولین سواری توی صندلی ماشین ...

بعدنا میبینی که این باباییت چه جوری رانندگی میکنه !!!   البته دست فرمونش عالیه هااااااا ,ولی خوب کار یه بار میشه ...   همیشه از خودم متشکرم بابت خرید کریر و صندلی ماشین ... عروسی رفتن و عروس کشون بعدش بهانه ای شد تا صندلی ماشین شما رو نصب کنیم و شما هم که کلی خوشت اومد و احساس رصایت رو می شد توی صورتت دید ! البته عروسی رو با یاریس عمو امیر دوست بابایی رفتیم آخه ماشینمون دست عمو امیر بود ! اینم شما زمان رفتن به عروسی ... خوش تیپ مامان ... اینم امروز که به مناسبت 9 ماهگی شما نهار با باباییی رفتیم ددر ... ...
11 اسفند 1391

اولین بلند شدن و ایستادن ...

امروز روز اولین ها بود ... اولین خرابکاری ... اولین تاتی طولانی با خاله مریم تو خونه بابااینا ... و اولین روزی که خودت از حالت نشسته بلند شدی و ایستادی ... امروز رفتیم خونه بابااینا پیش خاله فری و خاله مریم که با خاله مریم تاتی کنان تا ته پذیرایی خونه بابااینا رفتی و برگشتی ... قربون قدم برداشتنت ,از همون 3 ماهگی هم هر وقت می ایستادوندیمت میخواستی قدم برداری ,یعنی کامل زانوهات رو خم میکردی ... بعد هم رفتیم خونه مامان جون اینا که روی پای مامان جون که نشسته بودی بعد از چند بار تلاش بلند شدی و ایستادی ... البته یه چند روزی بود که توی خونه بلوز من رو میگرفتی و سعی میکردی بلند شی و گاها تا نیمه هم موفق میشدی ... فقط ش...
3 اسفند 1391

اولین خرابکاری ...

یعنی دیگه تموم شد دوران خوشی !؟   شوخی میکنم مامان جون ,فدای سرت ... اصلا تو خراب کاری نکنی که بکنه !؟ دلم لک زده بود که شما که خرابکاری رو شروع میکنی !!!   امروز داشتیم نهار میخوردیم و شما هم طبق معمول داشتی با لبه سفره بازی میکردی و میکشیدیش و غش غش میخندیدی که یهویی لبه سفره رو که کشیدی پاره شد ,وای که چقدر باباییت خندید ... به بابایی گفتم :بذار دعواش کنم ببینم متوجه میشه !؟ اخم هام رو تو هم کردم و با صدای عصبانی و نسبتا بلند گفتم :ببینم کی سفره رو اینطوری کرده !؟ شما هم زل زذی به من و تو هیر و ویر این بودی که آیا منم که دارم سرت داد میزنم که بابایی طاقت نیاورد و بغلت کرد و بهت گفت :الکیه بابا هر کاری دوست داری...
3 اسفند 1391