کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اولین حرکت رو به جلو با روروئک ...

عجبه !؟!؟!؟ بالاخره تنبلی رو کنار گذاشتی و توی هفت ماه و هفده روزگی یه تکونی به خودت دادی !!!   سینه خیر که نمیری (حتی همون دنده عقبی رو که چند روز رفتی) ,چهار دست و پا هم که نمیری ... دیگه داشتم نگران میشدم !   اما ... امروز داشتم جاروبرقی میکشیدم و شما هم توی روروئکت بودی و داشتی من و جارو رو نگاه میکردی و طبق  معمول حدوا یک متری عقب رفتی اما یهویی هیجان زده شدی و با سرعت باور نکردنی پا زدی و حدودا دو متر رو طی کردی و خودت رو به جاروبرقی رسوندی ... من انقدر سورپرایز شده بودم که اصلا نمیدونستم چه کار کنم !؟ فقط پریدم رفتم و دوربین رو آوردم و از تو و جاروبرقی عکس انداختم ... اولین قدم هات مبارکه نازنین پسر ...
28 بهمن 1391

اولین میوه ای که خوردی ...

شاید اولین میوه درست نباشه ,بهتره بگم پوره میوه ... امروز داشتم میوه میخوردم که احساس کردم شما هم دلت میخواد !!!   یه سیب زرد رو از وسط نصف کردم و با قاشق توش رو میتراشیدم و میدادم به شما ... وای که چقدر خوشت اومد ,داشتم ذوق مرگ میشدم ! دو دستی دست من رو گرفته بودی و باز هم دلت میخواست !   راستی پوره سیب زمینی و کره و پوره هویج رو هم چند روزه که شروع کردیم ,اما انگاری شما برعکس من و بابایی هویج دوست نداری !
20 بهمن 1391

اولین باری که شیشه شیرت رو خودت گرفتی ...

دیشب دلم میخواست از شدت ذوق جیغ بزنم نصفه شبی هااااااا ...   وای مامانی چقدر ماه خوبیه هفت ماهگی !   چقدر پیشرفت !!!   دیشب نزدیک صبح بود که طبق معمول نق زدی و شیر میخواستی و وقتی که شیرت رو آماده کردم و آوردم دست هات رو آوردی جلو و شیشه شیرت رو از من گرفتی و شیرت رو تا ته خوردی ,بدون اینکه از کنار دهنت بریزه یا شیشه از دستت بیوفته ... نمیدونی چقدر هیجان زده شده بودم ! میدونی راستش رو بخوای فکر کنم لحظه هایی رو که یه مادر با بچه خودش داره رو هیچ کس دیگه ای نتونه درک کنه !!!   امروز هم که برای نهار رفته بودیم خونه مامان زندایی زهرا تا خونه هایی رو که دایی حمید و خاله فری قولنامه کرده بودن رو ببینیم هم ی...
6 بهمن 1391

اولین باری که خودت خوابیدی ...

یه چند هفته ای بود که تصمیم گرفته بودم که اجازه بدم خودت بخوابی نه روی پای من !   البته تا دو ماهگی هم همینطوری میخوابیدی هااااااااااااا ولی من نمیدونم چطوری یهویی عادت کردی که فقط روی پا بخوابی ! راستش رو بخوای من هم این روزا دست و پاهام (دلیلش رو نمیدونم) خیلی درد میکنه ,شما که ماشاالله وزین ,من هم موقع تکون دادنت روی پاهام قرچ قرچ مفصل های زانوهام رو میشنوم !   دیشب انقدر از اینکه خودت تونستی تنهایی بخوابی ذوق کرده بودم که پریدم با موبایلم ازی عکس گرفتم ... یه چند هفته ای بود که تصمیم گرفته بودم که اجازه بدم خودت بخوابی نه روی پای من !   البته تا دو ماهگی هم همینطوری میخوابیدی هااااااااااااا ولی من نمیدون...
6 بهمن 1391

اولین بروز حس مالکیت ...

دیروز رفتیم خونه خاله الهام اینا ! تولدش بود و خیلی خوش گذشت ... عصری خاله الهام زنگ زد به خواهرشوهرش که یه پسر داره که ده روز از شما بزرگتره ,تا بیاد اونجا و نی نی ها همدیگه رو ببینیم ! مرجان جون که اومد محمدکسری رو نشوندیم رو به روی شما و اسباب بازی های شما رو هم ریختیم جلوتون تا با هم بازی کنین ! اولش هر دوتون یه خورده مات و مبهوت همدیگه شدین و فقط به همدیگه نگاه میکردین و یواش یواش محمدکسری شروع کرد به بازی با اسباب بازی های شما ... اونجا بود که من برای اولین بار حس مالکیت شما رو دیدم ! قربونت برم ! اسباب بازیت رو از دست کسری بیرون کشیدی و اون هم یکی دیگه برداشت و دوباره شما همین کار رو تکرار کردی و وقتی اون نخواست اسباب با...
1 بهمن 1391

اولین آب خوردن با لیوان !

دیروز برای چک آپ شش ماهگی پیش دکترت رفته بودیم !     ایشون هم بعد از دادن دستور غذایی شما توی این ماه که شامل فقط سرلاک میشه گفتن که آب رو هم باید با قاشق یا لیوان بخوری که بتونی شیر و آب رو از هم تمیز بدی ...   شب هم بعد از خوردن سرلاک که انگاری جدیدا داری قبولش میکنی آب رو با لیوان بهت دادیم و شما هم بدت نیومد اما هنوز بلد نیستی چه جوری باهاش آب بخوری ! اینم تمرین آب خوردن با لیوان قبل از سرلاک وعده صبح امروزت ... دیروز برای چک آپ شش ماهگی پیش دکترت رفته بودیم ! ایشون هم بعد از دادن دستور غذایی شما توی این ماه که شامل فقط سرلاک میشه گفتن که آب رو هم باید با قاشق یا لیوان بخوری که بتونی شیر و آب رو از هم تم...
24 دی 1391

اولین سینه خیز رو به جلو !

امروز صبح توی 5 ماه و 29 روزگیت تونستی حدودا 50 سانت رو به جلو بدون کمک مامان سینه خیز بری ...     توی این چند روز همه تلاشت این بود که سینه خیز بری ,تا میگذاشتمت روی زمین و نگاهم رو برمیگردوندم میدیدم که دمر شدی و با غرغر و جیغ سعی داری سینه خیز بری ...   تا اینکه امرور صبح داشتم صبحانه میخوردم که متوجه شدم زحمت هات نتیجه داده و تونستی سینه خیز بری !   جدیدترین هات مبارکه گل پسرم ... ...
10 دی 1391

آش پیش دندونی مصادف با اولین سینه خیز !

من یه زندایی دارم که خیلی گله و خیلی دوستش دارم ...   یعنی راستش رو بخوای داشتن زندایی خوب نعمته پس قدر زنداییت رو بدون نازنینم ! جریان از این قراره که پریشب که از قم اومدیم مامان جون زنگ زد و شام دعوتمون کرد و قبل از خونه مامان جون اینا زندایی اومد دنبال من و شما و رفتیم خونه دایی حمید اینا و شما اونجا انقدر گریه کردی که دل همه ریش شد ! زندایی زهرا هم میگفت گریه ات از خارش لثه هاته و لثه هات رو با انگشتش ماساژ میداد و شما آروم میشدی !   خلاصه اینکه اون شب خیلی از گریه های شما ناراحت شد ... امرور صبح حدودای ساعت 11 بود که زندایی زهرا زنگ زد و گفت که برای شما آش دندونی پخته ولی اول صبر کرده تا ببینه خوب میشه و بعد به ما...
6 دی 1391

اولین قاشق سرلاک ...

احساس میکنم دیگه فقط با شیرخشک سیر نمیشی نازنینم ...   این ماه هم خیلی کم داری وزن میگیری !   امروز برای امتحان بهت سرلاک برنج و شیر دادم که خوب راستش رو بخوای خیلی خوشت نیومد و خیلی کم خوردی (حدودا یک قاشق چایخوری) ... نمیدونم شاید هم خوردن رو بلد نیستی ! به هر حال اولین تجربه شروع شما به خوردن منجر شد به مصرف نصف یک جعبه دستمال کاغذی ,پاک کردن کریر و شستن دست و صورتت برای پاک کردن سرلاک هایی که به خودت مالیده بودی ...   خوب ,به هر حال توی پنج ماه و 16 روزگیت اولین قاشق غذا یا همون سرلاک رو خوردی ! اینم اولین قاشقی که به عنوان غذا دروازه دهان شما به روش باز شد !   اینم اولین قاشقی که به عنو...
27 آذر 1391