کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

سینه خیز + چهار دست و پا ...

امروز کلا روز اولین ها بود ...   ظهر که داشتم ظرف میشستم برگشتم و دیدم که شما دمر افتادی و داری با ریشه های فرش بازی میکنی , یک کم بعد که برگشتم دیدم سینه خیز و دنده عقب حدودا 1.5 متر عقب رفتی و بار بعد که برگشتم دیدم باز هم حدودا 2 متر عقب رفتی ...   شب هم که رفته بودیم خونه خاله فری به خاطر به دست آوردن موبایل خاله فری حدودا 1.5 متری رو چهار دست و پا رفتی ...   خدا رو شکر هر دو اتفاق توی ده ماه و بیست و چهر روزگیت افتاد ! مبارکه ! عکسهایی که خاله فری عکاس ازت گرفت ... ...
5 خرداد 1392

اولین کارتون + خرابکاری ...

امروز خیلی غر زدی ... تقریبا به هیچ کاری نرسیدم ,منم که اگر به کارام نرسم کلاااااااااافه ... ظهر بعد از خوردن نهارت برای اولین بار نشوندمت جلوی تلویزیون و شبکه ها رو که بالا و پایین کردم دیدم شبکه پنج داره برنامه کودک پخش میکنه ... نمیدونم تا زمانی که شما وبلاگت رو بخونی این برنامه هنوزم پخش میشه یا نه ,ولی خوب اسمش رنگین کمانه و یه گربه عروسکی بانمک و دوست داشتی توش ایفای نقش میکنه با نام پنگول ... اولش جذبت کرد و یه چند دقیقه ای نگاه میکردی و منم تا دیدم شما مجذوب شدی اول یه صلوات برای روح پدر سازنده برنامه فرستادم و بعد رفتم سراغ جمع و جور کردن آشپزخونه که دیدم انگاری زیادی دیگه ساکت شدی ... برگشتم و نگاه کردم و دیدم که صندل های...
1 خرداد 1392

اولین بای بای ...

کلا یه چند وقتیه کارمون شده تمرین دست دسی و بای بای و بگیر و بده ... هنوز مفهوم بگیر و بده رو نمیفهمی و دست دسی هم میکنی اما دستات بهم نمیرسن !!! و اما در مورد بای بای ...   هر کی بیاد خونه مون و ما هر جا بریم و با هر بیرون رفتن بابایی بای بای رو تمرین میکنیم ... تا بالاخره امروز توی ده ماه و هفده روزگیت تمرین هامون جواب داد ! خاله فری امده بود کمک مون برای فردا و موقع رفتن داشت باهات بای بای میکرد که شما هم دستت رو بالا آوردی گفتی بابابابابا ... قربون دستای خوشگلت برم ! خاله فری انقدر ذوق کرده بود که میخواست درسته قورتت بده ...
29 ارديبهشت 1392

اولین همسفره کوچولو بر سر سفره خانواده !

یادش به خیر ,خدابیامرزه مامانمو ... هر وقت ازش میپرسیدم :مامان چرا پنج تا بچه آوردی !؟ میگفت :دوست داشتم باز هم بچه داشتم ,دلم میخواست دور سفره م همیشه پر باشه ! حیف که نموند تا نوه هاش رو ببینه و دور سفره اش پر باشه !!! خدا رحمتت کنه مامان ,چقدر جوون بودی ... بگذریـــــــــــــــــــم ! دیروز که رفته بودیم پیش دکترت توصیه کردن که از این به بعد شما میتونی سر سفره ما بنشینی و از غذای ما بخوری ,البته به جز غذاهای ممنوعه و ادویه دار ... مهم نیست ,یه مدت هم ما به طبع شما غذا میخوریم عسلی ! امروز با بابایی تصمیم گرفتیم شما رو بنشونیم سر سفره مون ,خوب البته من کلا برای شما صندلی غذا نخریدم به خاطر همین روزا ,چون باباییتون دوست ندار...
16 ارديبهشت 1392

اولین آرایشگاه ...

ایشششششش به این باباییت ...   گفته بودم بهش که هر وقت قرار شد کیان رو ببری آرایشگاه برای کوتاه کردن موهاش حتما منم باید باشم هااا ! آخه خوب میخواستم عکس بگیرم ... بگذریم ... در راستای پست قبلی و دندون کشیدن و دندون درد و استراحت و این حرفا ,دیروز شما خونه عمه مریم بودی و بابایی رفته بود شما رو برگردونه که سر راه دیده بود سلمانی آشنا (همونی که بابا حودش میره همیشه) بازه و شما رو برده بود برای کوتاهی مو ... وقتی برگشتین از خونه عمه مریم ,دم در متوجه شدم قیافه ات فرق کرده ها ,اما انقدر حالم بد بود که متوجه کوتاه شدن موهات نشدم !!! اومدم بغلت کنم که باباییت شما رو به من نداد و گفت :بغلش کنی مویی میشی ! یهو یه جیغ خفیف کشیدم ...
2 ارديبهشت 1392

اولین قدم به تنهایی و بدون کمک !!!

امشب بابایی داشت توی آشزخونه رو مرتب میکرد و ابزارش رو جمع میکرد !   من و شما هم نزدیک ورودی آشزخونه (بین دو تا کانتر) نشسته بودیم و طبق معمول تمرین ایستادن بدون کمک میکردیم که شما که نگاهت به بابایی بود به عشق دریلی که بابایی روی زمین گذاشت و رفت یه قدم راه رفتی و افتادی ... احساس کزدم اشتباه دیدم ... بابا حسین رو صدا کردم و دوباره بلندت کردم و وایسوندمت و گفتم برو پیش بابایی و شما پنج قدم تنهایی و بدون کمک پیش رفتی ... انقدر ذوق کردم که کلی جیغ کشیدم و کلی هم چلوندمت ... اولین قدم توی نه ماه و هجده روزگی !!!   حیف که دوربین دم دستم نبود !   از اون موقع هم تا همین الان که خوابت برد مدام در حال تمرین راه رف...
29 فروردين 1392

اولین تاتی رسمی ...

خیلی وقته تاتی میکنی ... ولی این روزا مدام به من و بابایی میچسبی و بلند میشی و بعد انتظار تاتی داری و سیر هم نمیشی !   یه وقتایی کل خونه رو 3-2 بار دور میزنیم و شما باز هم تاتی میخوای ! اما دیشب رفته بودیم شهروند خرید و شما با صندل هات کلی تاتی کردی و از همون ابتدا هم شروع به فضولی تو طبقات فروشگاه کردی ... اولین تاتی رسمی توی نه ماه و هفده روزگی ! بدون شرح ...
28 فروردين 1392

اولین تلاش برای بلند شدن !

این روزا روند رشدت خیلی سریع تر شده و هر روز رو برای ما یک روز شگفت انگیز میکنی ! جونم برات بگه که امروز ظهر ملافه های 2 متکای دم دستی رو درآوردم که بشورم و یکی از متکاها رو هم طبق معمول گذاشتم پشت شما که از پشت ایمن باشی ... بابا حسین هم اون ور تر داشت نهار میخورد ... همین که از سمت ماشین لباسشویی برگشتم دیدم که شما داری سعی میکنی با استفاده از متکا به عنوان تکیه گاه بلند شی ... تا اومدم ازت عکس بندازم افتادی ,بلندت کردم و نشوندمت و باز هم تکرار کردی و خلاصه که فعلا این کار شده جز تمرینات اصلیت و به هر چیزی متوسل میشی برای بلند شدن و ایستادن ! اولین تلاش برای بلند شدن توی نه ماه و پانزده روزگی ! متکا رو گرفته بودی و داشتی بلن...
26 فروردين 1392

ماما ...

امروز من توی آشپزخونه بودم و مشغول ...   شما هم نق میزدی و من سعی میکردم که کارم رو تندتر انجام بدم تا بیام و بغلت کنم که لا به لای نق نق ها و گریه هات گفتی : ماما ...   این اولین باری بود که من رو صدا زدی ! احساس کردم دنیا همون لحظه به پایان رسید ,فکر نمیکردم حالا حالاها کلمه ماما رو از دهانت بشنوم !!! اولین ماما توی نه ماه و چهارده روزگی ...   احساس غرور میکنم ...
25 فروردين 1392