کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

خیابون بهار ...

دیروز با خاله مریم (دوستمون) رفتیم خیابون بهار بگردیم ببینیم چه خبره !؟ خاله مریم واسه نی نی تو راهیش میخواست خرید کنه و منم دنبال لباس مناسب و احیانا تم دار بودم برای تولد شما که بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه ها چیز خاصی برای تولد شما نیافتیم جز یک ست کامل لباس که من خیلی خوشم اومد ولی ترجیح دادم با بابایی بریم برای خریدش ! نتیجه بهار گردیمون هم شد یک عروسک نخ کش که شما خوشت اومد و از توی کالسکه دولا شدی و برش داشتی و دیگه نگذاشتی سر جاش ,البته فقط همون موقع عاشقش شدی چون از دیروز تا حالا محلش نگذاشتی ! گزینه خوییه برای آویزوون کردن از دستگیره ماشین و سرگرم شدن شما توی صندلی ماشین ... موش نخ کش که عاشق پره های چرخون روی شکمش...
4 خرداد 1392

خریدهای پراکنده ...

توی هفته پیش یه روز با بابایی رفتیم امین حضور و بعدش هم به اصرار من رفتیم کوچه برلن و مهران برای خرید لباس تو خونه ای که هیچی گیرم نیومد ,لباس زیاد بود اما من فقط تمام نخ میپوشم ! دم در یه مغازه در حال نگاه کردن به تی شرت ها بودم که دیدم بابایی یه دونه از این سگ ها برات خریده ,از یه دست فروش ... یادش به خیر مامانم هم یه دونه از اینا از کیش واسه خاله فری آورده بود اما خاله فری ازش میترسید ... این سگه واق واق میکنه و چند قدم میاد جلو و میره عقب ,فعلا که دوستش نداری !!! این قاب عکس ها رو هم توی یکی از پیاده روی هایی که داشتیم خریدم ! به هر حال هر روز پیاده روی یک خرید هم برای شما داریم دیگه ,پیش بند تن پوش !!! این...
2 خرداد 1392

فرش !

دیگه انگاری این پیاده روی های عصرانه داره به ضررهای مالی میرسه هااااااااااا ...   یه چند وقتی بود که توی فرش فروشی نزدیک خونه یه فرش خوشگل دیده بودم که با تم بره ناقلا بود و خیلی دوستش داشتم ... امشب که از پیاده روی برمیگشتیم بابایی زنگ زد و وسط های راه اومد دنبالمون و با هم رفتیم فرش رو برای اتاقت خریدیم ... وقتی که پهنش کردیم شما خیلی خوشت اومد ... مبارکت باشه نازنین ! ...
9 ارديبهشت 1392

شوش ,قاشق چنگال !

امروز با بابایی رفتیم شوش ...   این ست قاشق ,چنگال و چاقوی غذاخوری خوشگل رو هم از همونجا واسه شما خریدیم ! امروز با بابایی رفتیم شوش ... من عاشق شوش رفتنم ... خب به هر حال به اندازه یه تار مو هم از مامانم به ارث برده باشم میشم عاشق ظرف و ظروف و این چیزا دیگه !!! البته اون خدابیامرز خیلی پول میداد پای این چیزا و اصرار هم داشت که اصل باشه و این حرفا !!! اما من نمیتونم اندازه مامانم ولخرج باشم (یعنی آینده نگریم اجازه نمیده+کمی خساست) پس به هر چند وقت یکبار شوش رفتن و دید زدن اجناس جدید و آه کشیدن از کمبود جا برای خرید هر چیزی که دلم میخواد و خرید یه چیز کوچولو برای دلم بسنده میکنم ... راستش بیشتر سعی میکنم نیاز به خرید ر...
6 ارديبهشت 1392

یــــــــــــــــــــــــافتم !

گودی گنده و گالی گِلی رو یادته !؟   داستانهای جنگل !؟ دو تای دیگه اش رو هم یافتم ... هتی هیس هیس و آوی آویزون ! دو تای دیگه رو هم میگردم پیدا میکنم ! راستی این تخم مرغ شانسی رو پریروز که با بابایی انباری رو ریخته بودیم بیرون از توی کارتن های یادگاری هام پیدا کردیم ! این تخم مرغ شانسی رو بابایی موقعی که نامزد بودیم بابایی واسم خریده بود ,اتفاقا شما هم کلی ازش خوشت اومد ! ...
29 فروردين 1392

ماشین ...

به قول مامان جون اصلا پسربچه ها همه عاشق ماشین هستن ! شما هم از همین الان کلیاتی ماشین دوست داری ... این ماشین خوشگله رو اون روزی که رفته بودیم هفت حوض پیاده روی واست خریدم ,اما حالا حالا فکر نکنم بتونی باهاش بازی کنی چون دستت که دادم تمام پاهات رو نقطه نقطه کبود کردی به خاطر اینکه همش میکوبیش تو پاهات ... این لباس ها رو هم مامان جون زحمت کشیدن برات خریدن ! ...
26 فروردين 1392

کادوی دندونی بابایی !!!

چند وقت پیشاااااا که رفته بودیم هایپراستار بابایی یه دونه توپ از برند fisher-price دیده بود که بچه ها رو تشویق به جلو رفتن میکرد ,خیلی خوشش اومد و میخواست واسه شما بخره که من نگذاشتم ! ولی ... دیشب یک مقدار خرده خرید داشتیم و رفتیم هایپراستار که بابایی دوباره چشمش به توپه افتاد و خریدش ,اونم واسه کادوی دندونی ... دیشب که خیلی ازش خوشت نیومد ,ولی خب امیدوارم خوشت بیاد و سعی کنی دنبالش بری ! اینم لباسهایی که بابایی از جنسشون خوشش اومد و گفت بخریم ! ...
8 فروردين 1392

چهارشنبه سوری و آخرین خریدهامون ...

امروز صبح که بیدار شدم خیلی خسته بودم ,اصلا خودم از خواب بیدار نشدم که ... مامان جون که ساعت 9 زنگ زد و گفت :اگر میخوای خرید بری من کیان رو نگه میدارم تازه اون موقع از خواب پریدم !!! گفتم :نه خرید نمیرم ,انقدر خسته ام که بی خیال خرید شدم ! چشمهام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم ,اما نشد ,یعنی افکارم نگذاشتن ... بیدار شدم و نشستم روی تخت و تصمیم گرفتم امروز رو هم به انجام کارهای عقب افتاده بگذرونم ... اینم جوراب ست لباس عید که واسه پسمل خوشملم خریدم ! دیدم دیگه نمیتونم پیش کسی بگذارمت ,یعنی وجدانم اجازه نداد ,تصمیم گرفتم شما رو هم با خودم ببرم ! زنگ زدم به خاله فری و گفتم :میای بریم خرید !؟ گفت :آخه کجا بریم که زود بر...
29 اسفند 1391

خرید دم عید ...

این روزا هوا دوباره سرد شده ,سرد و گزنده ! حتی پریروز برف هم اومد و کلی نشست ,تازه من میخواستم ازت توی برف عکس هم بندازم که انقدر باباییت گفت صبر کن صبر کن که شب شد و نشد بعسکیم ...     خلاصه امروز توی سرما با بابایی سه تایی رفتیم خرید ,کلی شما رو پوشوندم و رفتیم ... البته چیز خاصی نخریدیم ,من یک دست مانتو شلوار (البته نه برای عید) خریدم و برای شما هم قمقمه آب و باز هم ظرف لاک ن لاک خریدم برای خوراکیهایی که با خودم این ور و اون ور میبرم ... وقتی داشتیم میرفتیم شما توی حیاط آپارتمان توی کالسکه منتظر بودی تا بابایی صندلی ماشینت رو از سمت راست ماشین بذاره سمت چپ تا من بهتر ببینمت ... اینم شب که داشتیم برمیگشتیم !!! ...
18 اسفند 1391