حراج خاطرات ...
دیروز رفته بودیم دماوند ...
من و شما و بابایی و دایی حمید و خاله الهام و عمو حسین و خاله فری و خاله مریم و عموحسین من ...
حتما جالبه برات !
ولی برای من جالب نبود و نیست اصلا !
اصلا و ابدا !!!
دیروز رفته بودیم دماوند ...
من و شما و بابایی و دایی حمید و خاله الهام و عمو حسین و خاله فری و خاله مریم و عموحسین من ...
شما هم خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی ,البته خاله هات هم کلی توی نگه داریت بهم کمک کردن ,کل راه رفت و برگشت رو که خواب بودی و حتی ظهر هم که برای نهار رفتیم رستوران قزل آلای جاجرود باز هم توی کریرت روی میز خوابیدی تا نهار ما تموم شد !
البته نهار که به من نچسبید اصلا ,چون خیلی گرسنه بودم و با خوردن همون دو سه قاشق اولیه سیر شدم !!!
دوربین رو هم برده بودم برای عکاسی از شما توی برف احتمالی دماوند که دریغ از حتی یه تیکه یخ ,فقط سوز و سرمای استخوان سوز بیداد میکرد ...
حتما جالبه برات که یهو ,همه با هم ,دماوند ,چه کار داشتیم !؟
ولی برای من جالب نبود و نیست اصلا !
اصلا و ابدا !!!
آخه رفته بودیم برای امضاهای آخر محضری فروش ویلای دماوند پدری من ...
باغ و ویلایی که پدر من با هزار امید و آرزو ساخته بود برای روزهای میان سالی و اوقات فراغت بچه هاش !
تا زمان فوتش هم تقریبا هر پنج شنبه ,جمعه و تقریبا تمام ایام تعطیل و نوروز اونجا مهمون داشتیم و طفلکی به روش خودش و با پذیرایی از اونایی که دوستشون داشت خوش میگذروند ...
میگم میگذروند ,چون از همون بچگی هم من دماوند رو دوست نداشتم ...
از غروب های غم انگیزش خیلی بدم میاد !
وقتی یادم میاد پدرم چه طوری از یک زمین خشک و پر خار و خس یک باغ سرسبز پر از درختان میوه و یک ویلای بسیار زیبا ساخت قلبم فشرده میشه ...
وقتی یادم میاد با چه عشقی بزرگ شدن درختان باغ رو اندازه میگرفت غمگین میشم ...
وقتی یادم میاد زمین باغ رو به صورت کرت درآورده بود و توی هر کرت با سلیقه سبزی جات کاشته بود ناراحت میشم ...
ناراحت میشم برای اون همه شوق و اشتیاقی که زیر خروارها خاک مدفون شد ...
مادرم رو که سینی چای به دست روی ایوان خونه به یاد میارم تمام غم دنیا روی دلم مینشینه ...
پدرم که بیل به دست در حال بیل زدن خاک باغچه با یاد میارم یه حالت بدی بهم دست میده ...
یک بار خاله الهام به بابایی گفت :بابا شما که توی تهران مثل کارمندها میری و میای و کار میکنی ,حداقل اینجا که میای استراحت کن !!!
بابایی در جوابش گفت :استراحت مال اون دنیاست ,اونجا که انقدر وقت برای خوابیدن هست که تمام خستگی های آدم از تنش در بره !!!
خیلی مهربون بودن مامان و بابای من ,حتی با خانواده سرایدار افغانی که اونجا زندگی میکرد هم مثل افراد خانواده خودشون برخورد میکردن ...
راستی داریم به روز بدترین واقعه زندگیم نزدیک میشیم ,25 بهمن ,14ا فوریه روز عشاق !!!
خوش به حال مامانی و بابایی که با هم رفتن ,عاشقانه ...
این روزها حالم خوش نیست ...
انگاری این 11 سال بدون پدر و مادر زندگی کردن تمام سنگینیش رو الان انداخته روی دوشم !
یکی دو سال بعد از فوت بابایی و مامانی دستگاه های کارگاه پدری فروخته شد و مغازه اش به اجاره رفت ,چند سال پیش هم ماشین بابایی رو که مرکب مرگشون توی همون جاده دماوند که حالا به اتوبانی عریض و طویل تبدیل شده بود رو فروختیم ,چند ماه پیش یک تکه زمین پدری توی دماوند رو و حالا ویلای پدری رو ...
نمیدونم خونه پدریمون کی فروش میره !؟
راستش رو بخوای نمیخوام که فروش بره ,دوست ندارم فروش بره !!!
احساس میکنم چوب حراج خورده به تمام خاطرات خانوادگیم و با فرش خونه پدری دیگه اصلا خاطره ای باقی نمیمونه !
نمیدونم بعدش کجا باید خاطراتم رو برای خودم زمزمه کنم و آه بکشم ...
حقیقت اینه که حتی این سهم الارث های هنگفت هم خوشحالم نمیکنه ...
دلم برای یک لبخند مهر آمیز مادر و دست نوازش پدری تنگ شده و هیچ مال دنیایی احساسات من رو جواب گو نیست ...
روزگار غریبیست ...
دلم تنگ است نازنین مادر !