خونه پدری ...
صبح به خیر پسر گلم !
ساعت شش صبحه و از دیشب تا الان من نتونستم حتی پلک روی هم بذارم !
داغونم ,طپش قلب گرفتم ,نفسم تنگ شده ...
اون روزهایی که همیشه از اومدنشون وحشت داشتم رسیدن !!!
خونه بابااینا رو هم فروختیم !
به همین راحتی ...
تموم شد ...
تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من که توی اون خونه گذشت !
صبح به خیر پسر گلم !
ساعت شش صبحه و از دیشب تا الان من نتونستم حتی پلک روی هم بذارم !
داغونم ,طپش قلب گرفتم ,نفسم تنگ شده ...
اون روزهایی که همیشه از اومدنشون وحشت داشتم رسیدن !!!
خونه بابااینا رو هم فروختیم !
به همین راحتی ...
تموم شد ...
تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من که توی اون خونه گذشت !
مامانم همیشه میگفت :یه نفر وقتی جوون میمیره و بچه داره چشمش به دنیا میمونه و هر روز میشینه روی دیوار خونه اش و زندگی بچه هاش رو نگاه میکنه ...
اون موقع ها که مجرد بودم و هنوز ساکن خونه پدری ,هر روز از پنجره اتاقم نگاه به لبه دیوار بلند تراس خونه میکردم و با مادری که احساس میکردم از اونجا داره نگاهمون میکنه حرف میزدم و درد و دل میکردم ,همیشه هم همه حرفهام با این جمله شروع میشد که میبینی مامان ... !!!
حالا هم میبینی مامان ...
میبنی خونه ای که تو و بابا با کلی امید و آرزو ساختینش داره به کس دیگه ای تعلق میگیره ؟
میبنی ...
هنوزم تصورت میکنم توی اتاق نشیمن که جلوی تلویزیون نشستی و داری هم مجله میخونی و هم فیلم میبینی ...
یا توی آشپزخونه پای گاز که داری آشپزی میکنی و به وراجی های ناتمام من گوش میدی ...
نه اصلا توی تراس مشغول آب دادن به گلدون هایی که بعد از رفتن شما همه شون خشکیدن ...
حالم خیلی بده !!!
داره بغض خفه ام میکنه ,نمیدونم بعد از این 2 ماهی که تا موعد تحویل خونه مونده عصرها که دلگیر میشم باید کجا برم !؟
از وقتی ازدواج کردم عصرها که حوصله ام سر میرفت یا دلم میگرفت میرفتم خونه بابااینا پیش خاله فری و خاله مریم و یه وقتایی هم پیش زندایی زهرا و گاها زنگ میزدیم خاله الهام هم میومد و ...
نمیدونم از این به بعد باید کجا دور هم جمع بشیم !؟!؟!؟
آخه همیشه میگفتیم مقر خونه بابااینا ...
سخته ...
توی این یازده سال دیگه عادت کرده بودم از کنار مغازه زیر خونه بابااینا که رد میشم روم رو برگردونم تا نخوام آه بکشم و بابا رو توی مغازه تصور کنم که کف دستش رو به معنای سلام برام بالا میاره و از زیر عینک سعی میکنه بهم چشم غره بره تا موهام رو تو بذارم یا بهم بگه مادرت خونه نیست یا ...
اما حالا یعنی باید از کنار خونه هم که رد میشم سرم رو برگردونم !؟
آخه خونه پدری من چسبیده به خونه آقا جونت اصلا کلا اون خیابون مسیر هر روزه منه ,بخوام پارک برم یا خرید کنم باید برم اونجا ,آخه من بزرگ شده همین محل و همون خیابونم !
واسه همین هم من و بابایی حتی ازدواج هم که کردیم نزدیک ترین خونه رو به خونه باباهامون انتخاب کردیم !
خدا رو شکر که خونه خودمون هم توی همون خیابونه ,اما دوستش ندارم ,قدیمیه ,بابایی میگه بیا بریم تعمیرش کنیم و خودمون توش بشینیم ,اما من میگم نه بکوبیم و بسازیمش !
حالا خدا رو شکر که آقا جونت خونه پدریم رو خریده و هر وقت بخوام میتونم کلید بگیرم و برم یه سر بزنم و خاطراتم رو توش زنده کنم !
ولی خوب تا کی !؟
دوست داشتم اون خونه همون طوری می موند با تمام وسایلش که بوی مامان و بابام رو میدن !
چند روز پیش داشتم فکر میکردم که خونه ما که تراس نداره ,تابستون که شد برات استخر بادی بخرم و ببرم بندازم توی تراس خونه بابااینا و توش رو پر از آب کنم تا تو بتونی آب بازی کنی مثل این 5 سال حسام ...
خوبه حداقل حسام توی اون خونه رشد کرد ...
...........
برم ببینم میتونم بخوابم !
امیدوارم خوابم ببره و این استرس فروش خونه بابایی از وجودم بره ,فکر نمیکنم امروز بتونم واسه تو مامان خوبی باشم !
حالا از فردا باید بیافتیم دنبال خونه واسه خاله فری و خاله مریم و دایی حمید و احتمالا خاله الهام !
کاش خاله الهام هم همین دور و برا خونه بخره تا نزدیکمون باشه ...
فعلا شب که نه ,صبح به خیر !