کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

خونه پدری ...

1391/11/2 6:40
نویسنده : مامان زهرا
559 بازدید
اشتراک گذاری

صبح به خیر پسر گلم !

ساعت شش صبحه و از دیشب تا الان من نتونستم حتی پلک روی هم بذارم !

داغونم ,طپش قلب گرفتم ,نفسم تنگ شده ...

اون روزهایی که همیشه از اومدنشون وحشت داشتم رسیدن !!!

خونه بابااینا رو هم فروختیم !

به همین راحتی ...

تموم شد ...

تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من که توی اون خونه گذشت !

صبح به خیر پسر گلم !

ساعت شش صبحه و از دیشب تا الان من نتونستم حتی پلک روی هم بذارم !

داغونم ,طپش قلب گرفتم ,نفسم تنگ شده ...

اون روزهایی که همیشه از اومدنشون وحشت داشتم رسیدن !!!

خونه بابااینا رو هم فروختیم !

به همین راحتی ...

تموم شد ...

تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من که توی اون خونه گذشت !

 

 

مامانم همیشه میگفت :یه نفر وقتی جوون میمیره و بچه داره چشمش به دنیا میمونه و هر روز میشینه روی دیوار خونه اش و زندگی بچه هاش رو نگاه میکنه ...

اون موقع ها که مجرد بودم و هنوز ساکن خونه پدری ,هر روز از پنجره اتاقم نگاه به لبه دیوار بلند تراس خونه میکردم و با مادری که احساس میکردم از اونجا داره نگاهمون میکنه حرف میزدم و درد و دل میکردم ,همیشه هم همه حرفهام با این جمله شروع میشد که میبینی مامان ... !!!

حالا هم میبینی مامان ...

میبنی خونه ای که تو و بابا با کلی امید و آرزو ساختینش داره به کس دیگه ای تعلق میگیره ؟

میبنی ...

هنوزم تصورت میکنم توی اتاق نشیمن که جلوی تلویزیون نشستی و داری هم مجله میخونی و هم فیلم میبینی ...

یا توی آشپزخونه پای گاز که داری آشپزی میکنی و به وراجی های ناتمام من گوش میدی ...

نه اصلا توی تراس مشغول آب دادن به گلدون هایی که بعد از رفتن شما همه شون خشکیدن ...

حالم خیلی بده !!!

داره بغض خفه ام میکنه ,نمیدونم بعد از این 2 ماهی که تا موعد تحویل خونه مونده عصرها که دلگیر میشم باید کجا برم !؟

از وقتی ازدواج کردم عصرها که حوصله ام سر میرفت یا دلم میگرفت میرفتم خونه بابااینا پیش خاله فری و خاله مریم و یه وقتایی هم پیش زندایی زهرا و گاها زنگ میزدیم خاله الهام هم میومد و ...

نمیدونم از این به بعد باید کجا دور هم جمع بشیم !؟!؟!؟

آخه همیشه میگفتیم مقر خونه بابااینا ...

سخته ...

توی این یازده سال دیگه عادت کرده بودم از کنار مغازه زیر خونه بابااینا که رد میشم روم رو برگردونم تا نخوام آه بکشم و بابا رو توی مغازه تصور کنم که کف دستش رو به معنای سلام برام بالا میاره و از زیر عینک سعی میکنه بهم چشم غره بره تا موهام رو تو بذارم یا بهم بگه مادرت خونه نیست یا ...

اما حالا یعنی باید از کنار خونه هم که رد میشم سرم رو برگردونم !؟

آخه خونه پدری من چسبیده به خونه آقا جونت اصلا کلا اون خیابون مسیر هر روزه منه ,بخوام پارک برم یا خرید کنم باید برم اونجا ,آخه من بزرگ شده همین محل و همون خیابونم !

واسه همین هم من و بابایی حتی ازدواج هم که کردیم نزدیک ترین خونه رو به خونه باباهامون انتخاب کردیم !

خدا رو شکر که خونه خودمون هم توی همون خیابونه ,اما دوستش ندارم ,قدیمیه ,بابایی میگه بیا بریم تعمیرش کنیم و خودمون توش بشینیم ,اما من میگم نه بکوبیم و بسازیمش !

حالا خدا رو شکر که آقا جونت خونه پدریم رو خریده و هر وقت بخوام میتونم کلید بگیرم و برم یه سر بزنم و خاطراتم رو توش زنده کنم !

ولی خوب تا کی !؟

دوست داشتم اون خونه همون طوری می موند با تمام وسایلش که بوی مامان و بابام رو میدن !

چند روز پیش داشتم فکر میکردم که خونه ما که تراس نداره ,تابستون که شد برات استخر بادی بخرم و ببرم بندازم توی تراس خونه بابااینا و توش رو پر از آب کنم تا تو بتونی آب بازی کنی مثل این 5 سال حسام ...

خوبه حداقل حسام توی اون خونه رشد کرد ...

 

...........

 

برم ببینم میتونم بخوابم !

امیدوارم خوابم ببره و این استرس فروش خونه بابایی از وجودم بره ,فکر نمیکنم امروز بتونم واسه تو مامان خوبی باشم !

حالا از فردا باید بیافتیم دنبال خونه واسه خاله فری و خاله مریم و دایی حمید و احتمالا خاله الهام !

کاش خاله الهام هم همین دور و برا خونه بخره تا نزدیکمون باشه ...

فعلا شب که نه ,صبح به خیر !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

رالیا
2 بهمن 91 10:45
زهرا جونم الهی که هیچ وقت دیگه اینجوری دلتنگ نبینمت عزیزم خود پدر و مادر به اون باارزشی برای آدم نمی مونن دیگه چه برسه به یادگاریهاشون تنها جایی که کسی نمیتونه ازت بگیره قلبته که سعی کن خاطراتشون رو تو قلبت برای همیشه حفظ کنی درسته که مطالبت خیلی ناراحت کننده هست ولی خوشحالم که اینا رو هم برای کیان می نویسی تا به همه ابعاد زندگی واقف باشه و قدر بابا و مامان عزیزش رو بدونه و از نعمت برخورداریشون لذت ببره الهی که سالیان سال سایه پر مهر و محبت شما به سر گل پسرمون باشه
فرناز
2 بهمن 91 23:03
زهرا جان امیدوارم بازم حالت خوب بشه میدونم چی میگی ....خونه پدر بزرگ منم بعد از مادربزرگ عزیزم پژمرد....باز خوبه کلیدشو داری میتونی بری ببینی ...


مرسی عزیزم !
هما
3 بهمن 91 13:32
زهراي عزيزم زندگي واسه هيچ كدوممون نميمونه.خاطرات اونا تو قلبت زنده است.ميدونم داري نزديك ميشي به سالگرد پر پر شدنشون.اونا ازت ميخواهن غصه نخوري....همينطوريكه هيچ پدر مادري دلش نميخواد بچه اش غمگين باشه .اگه دلت ميخواهد اروم بشي براشون صدقه اي احساني انجام بده ميدونم كه دستت هميشه به خيره...
ممنون كه ادرس وبلاگ كيانو دادي اينطوري احساس ميكنم با ديدنتون كنارتونم.خوش به حال كيان كه همچين مادر نمونه اي داره...


سلام هما جون

خوبی؟ نیکا خوبه؟

مرسی از اینکه بهمون سر زدی ...

همچین میگی نمونه انگار خودت نمونه نیستی ...

رفتی و دلم دوباره برات تنگ شد ...

کاش بودی ,حتی اندازه یه نسکافه !!!
هما
4 بهمن 91 9:52
دوستت دارم زهرا گلي حداقل تو اين وبلاگ بدون زود باش بيا ....با هميم...
رومینا
8 بهمن 91 10:40
سلام زهرا جون

همیشه توی مامی سایت وقتی پست هات رو می خوندم، تحت تاثیر قرار می گرفتم.امروز مر خصی هستم و وقتی ماجرای فروختن خونتون رو خوندم خیلی گریه کردم. مهم اینه که مامان وبابات از تو یه شیر زن ساختن عزیزم.مهم اینه که تو حالا یه مادری یه مادر نمونه. با وجود همه سختی ها تو برنده ای.


مرسی نازنینم !

همینکه دوستای خوبی مثل شماها دارم برایم خیلی پشت گرمی عاطفی خوبیه !

دوستتون دارم !