کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

مامان و دست درد !!!

1391/11/4 21:03
نویسنده : مامان زهرا
444 بازدید
اشتراک گذاری

دست چپ من خیلی ساله درد میکنه !

"البته به یمن پوزیشن نامناسب زمان کارکردن با لب تاپ دست راستم هم انگار داره مرخص میشه !!!"

از همون سالی که دانشگاه قبول شدم و فکر کردم قراره احتمالا یه آرشیتکت معروف بشم که همه واسم سر و دست بشکنن !!!

شاید هم میشدم هاااااااا ,چقدر باباییت گفت درست رو ادامه بده !؟

خدا وکیلی همیشه هم دانشجوی خیلی خوبی بودم ,اما الان که فکر میکنم میبنم اگر انقدر اون روزا به خودم فشار نمی آوردم و مثل بقیه از ماکت ها و نقشه های دیگران استفاده میکردم هم هیچ اتفاق مهمی نمی افتاد !

 

خلاصه که درد دست من هم از همون روزا شروع شد ...

دست چپ من خیلی ساله درد میکنه !

"البته به یمن پوزیشن نامناسب زمان کارکردن با لب تاپ دست راستم هم انگار داره مرخص میشه !!!"

از همون سالی که دانشگاه قبول شدم و فکر کردم قراره احتمالا یه آرشیتکت معروف بشم که همه واسم سر و دست بشکنن !!!

شاید هم میشدم هاااااااا ,چقدر باباییت گفت درست رو ادامه بده !؟

خدا وکیلی همیشه هم دانشجوی خیلی خوبی بودم ,اما الان که فکر میکنم میبنم اگر انقدر اون روزا به خودم فشار نمی آوردم و مثل بقیه از ماکت ها و نقشه های دیگران استفاده میکردم هم هیچ اتفاق مهمی نمی افتاد !

خلاصه که دست درد من هم از همون روزا شروع شد ...

"تازه فقط دانشگاه نبود که !!!

ای بابا کلی مسولیت روی سرم آوار شده بود ..."

از اتود زدن های شبانه روزی و ماکت ساختن های وسواس گونه و بردن و آوردن آرشیو A3 لعنتی ...

ولی خوب همیشه هم خودم و هم استادام ازم راضی بودن !

اما ...

اون موقع ها نمیدونستم که قراره خدا به دونه گل پسر تپلو بهم بده که شاید لازم باشه برای مدت طولانی هم بغلش کنم و نتونم !

اگر میدونستم باور کن همه انرژیم رو میذاشتم فقط واسه تو مامانی ...

امروز میخواستم برم دفترچه ام رو ببرم تا دکتر برام چک آپ بنویسه !

هرچی فکر کردم دیدم اصلا حسش نیست یه بار با کالسکه برم تا خونه دایی حمیداینا و بعدش برم دکتر و دوباره برم شما رو بردارم و بیام خونه ,پس تصمیم گرفتم مثل خیلی از مادرها شما رو بغل کنم و با خودم ببرم !

و اینجا بود که به خودم خرده گرفتم که توی این 7 سال زندگی مشترک همیشه برای خرید ماشین برای خودم دست رد به سینه بابایی زدم !

بگذریم ...

شما رو آماده کردم و خودم هم آماده شدم و یه شیشه شیر هم برای شما برداشتم و چادر رو بوسیدم و برای امروز کنار گذاشتم و با هم رفتیم بیرون !

وقتی باهات میرم بیرون احساس غرور میکنم ,نمیدونم چرا !؟

شاید به خاطر اینکه یه روزایی احساس میکردم هیچوقت نمیتونم مثل همه مادرا بچه ام رو بغل بگیرم و بیرون برم !

دور نشیم ...

زمان رفتن خیلی به مشکل برنخوردیم ,چون تا سر خیابون خیلی راه نیست و سریع تاکسی سوار شدیم !

به مطب هم که رسیدیم منشی زود کارمون رو زاه انداخت تا از دست جیغ های جنابعالی راحت شه !!!

اما داستان از اونجایی شروع شد که من تصمیم گرفتم بریم تالار کودک توی سهروردی تا ببینم اگر لگو داره برای شما بخرم !!!

تا اونجا با تاکسی رفتیم و نداشتن ,البته اون چیزی رو که من میخواستم نداشتن ,دو سه موردی رو هم که داشتن خیلی گرون میدادن !

و اما زمان برگشتن دیگه دستم شروع کرد به درد گرفتن که شما هم توی تاکسی خوابت برد و من مجبور شدم از سر چهار راه تا خونه که حدودا 500 متری میشه شما رو روی دو تا دستم بگیرم !

اومدم خونه دیگه دستم حس نداشت و کمرم میسوخت اما فدای سرت ,عوضش کلی حال کردم با تو بیرون رفتم ...

بابایی زنگ زد و جویای احوال شد که داستان رو براش تعریف که کردم گفت :خوب یه دربست میگرفتی !؟

منم گفتم :برو بابا !!!

اونم بهم گفت :خاک بر سر پولدار خسیست کنن ...

وقتی رسیدیم خونه انقدر بامزه خوابیده بودی که پریدم دوربین رو آوردم و عکسیدم !

با صدای چلیک دوربین بیدار شدی

لباس هات رو که تعویض کردم شروع با بازی به اسباب بازی کردی که با خودم بیرون آورده بودم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

رالیا
5 بهمن 91 9:06
ای جااااااااانم عزیزمه قوربون همه مدل ژستات بشم من خوشگلم زهرا جون اگر این بچمون آخرش بازیگر نشد انگاری فیلم بازی کرده واقعی نخوابیده