کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اولین بیماری !

1391/8/26 19:34
نویسنده : مامان زهرا
275 بازدید
اشتراک گذاری

دو روز پیش توی چهار ماه و سیزده روزگی علی رغم تمام مراقبت هایی که من از بدو تولد نسبت به شما داشتم سرما خوردی   ...

 

نمیدونم تقصیر منه یا نه ,اما من فقط میخواستم شما رو توی بارون بیرون نبرم تا شما خیس نشی و سرما نخوری که عاقبت خوردی ...

 

چهارشنبه قرار بود با خاله الهام و خاله سمیرا برای عرض تبریک بریم خونه خاله مصی که بارونی که از چند شب پیش شروع به باریدن کرده بود تبدیل شد به سیل و من تصمیم گرفتم که شما رو با خودم نبرم !!!

 

دو روز پیش توی چهار ماه و سیزده روزگی علی رغم تمام مراقبت هایی که من از بدو تولد نسبت به شما داشتم سرما خوردی   ...  

نمیدونم تقصیر منه یا نه ,اما من فقط میخواستم شما رو توی بارون بیرون نبرم تا شما خیس نشی و سرما نخوری که عاقبت خوردی ...

چهارشنبه قرار بود با خاله الهام و خاله سمیرا برای عرض تبریک بریم خونه خاله مصی که بارونی که از چند شب پیش شروع به باریدن کرده بود تبدیل شد به سیل و من تصمیم گرفتم که شما رو با خودم نبرم !!!

 

دست به دامن عمه مریم شدم و اونم طبق معمول با اشتیاق خیلی زیادی قبول کرد شما رو نگه داره و ظهر اومد دنبالت و شما رو با خودش برد خونه آقا جون که اونجا مراقبت باشه ...

 

خیلی خوب شد که با خودم نبردمت ,چون بابایی که ماشین رو برده بود و آژانس ها هم ماشین نداشتن و موقع برگشتن من مجبور شدم یک مقدار از راه رو پیاده زیر سیلاب بارون برگردم که وقتی رسیدم خونه مامان جون اینا خیس آب شده بودم و همش با خودم میگفتم خوبه که کیان رو با خودم نبردم مهمونی !!!

 

اونجا که رسیدم دیدم که خونه مامان جون اینا خیلی سرده و بهشون تذکر هم دادم اما میگفتن که من چون زیر بارون خیس شدم لرز کردم ...

خلاصه شام رو هم خونه مامان جون اینا خوردیم و زمانی که برگشتیم خونه من و بابایی با دل دردهای شما مواجه شدیم و بابایی ازم خواست که دیگه شما رو جایی نذارم و هرجا که خواستم برم یا شما رو ببرم و یا از خوش بخوام که بمونه خونه و ازت نگهداری کنه !

دل دردت تا ساعت 3 صبح طول کشید و دقیقا موقعی که خوب شدی (به لطف بابایی) و دلت خواب میخواست علایم سرماخورگی پدیدار شد و تا صبح سرماخوردگی شما برای من و بابایی مسجل شد ...

صبح بابایی رفت سرکار و من موندم و شما و تا شب که بابایی از سرکار برگرده خیلی اوقات بدی رو گذروندیم ,چون شما بیقرار بودی و آبریزش بینی و چشم شدیدی هم پیدا کرده بودی و من مدام شما رو روی پام تکون میدادم تا بتونی بخوابی و خوب هم شیر نمیخوردی ...

شب بابایی با تصور خوب شدن شما اومد خونه و گفت شام بریم بیرون که من وقتی بهش گفتم حال شما بده تصمیم گرفتیم شما رو ببریم بیمارستان کودکان که با ورود به بیمارستان با سیل بچه ها و والدینی مواجه شدیم که همه به خاطر سرماخوردگی مراجعه کرده بودن ...

بعد از پذیرش و گرفتن نوبت بابایی گفت بریم شام بخوریم تا نوبتمون بشه ,رفتیم یتزا شایلی شام خوردیم و برگشتیم و دیدیم هنوز یک نفر جلوی ماست و وقتی که نوبتمون شد و شما رو به متخصص کودکان نشون دادیم گفت که فعلا سرماخوردگی در حد سر و صورتته و خوشبختانه هنوز به ریه ها نرسیده و هیچ دارویی برات تجویز نکرد و گفت همون شستشو بینی با سرم و پوآر رو ادامه بدین و اگر حالش بدتر شد بیارینش برای تجویز دارو !

 

شب هم تا ساعت 4 صبح نخوابیدی من هم خواب آلود باهات سر و کله میزدم تا خوابت برد و ساعت 6 بیدار شدی شیر خوردی و ساعت 8 هم همینطور و نزدیکای ساعت 11 بود که من تو رو سپردم به بابایی و یه 2 ساعتی خوابیدم ...

 

فعلا هم که روی پای بنده هستی و داری سعی میکنی بخوابی ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

91/08/27

ساعت : 14/30

خدا رو شکر امروز خیلی بهتر شدی ,دیشب هم خوب خوابیدی نازنینم !

داریم میریم خونه خاله فری اینا ...

خاله مریم از سفر کیش اومده و خاله الهام هم قراره بیاد اونجا ,دور هم میچسبه !

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)