کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

صد روز مثل عسل !

توی بغلم خوابیدی و داری شیر میخوری و گرمای دستت که با انگشتای کوچولوت دستم رو که دور شیشه است گرفته من رو به صد روز پیش میبره  ...   یه وقتایی با خودم میگم : ای وای چقدر داره زود میگذره !؟ میترسم نکنه زود این روزا رو از دست بدم ,واسه همین سعی میکنم توی تمام لحظاتش به هر سه مون خوش بگذره !!! روز به روز رشد کردنت رو میبینم و لذت میبرم از این همه لطفی که خدای مهربون نثارم کرده و موجود لطیفی مثل تو رو بهم داده ... شبها وقتی توی خلوتمون بهت شیر میدم و بعد از سیر شدن لبخند پر مهرت رو بهم هدیه میکنی خدای مهربون رو شاکر میشم واسه داشتن این لحظه ها ... این روزا دیگه خیلی بزرگ شدی پسرم ! واسه مامان و بابا دلبری میکنی ,تو چشم...
18 مهر 1391

گلچین عکس های سه ماهگی ...

شصت و یک روزگی (عروسی خاله مصی ,بغل خاله فری) شصت و یک روزگی (عروسی خاله مصی ,بغل خاله فری) شصت و شش روزگی شصت و هفت روزگی شصت و هشت روزگی شصت و نه روزگی هفتاد و یک روزگی هفتاد و سه روزگی هفتاد و پنج روزگی هفتاد و هفت روزگی هفتاد و هشت روزگی هشتاد و یک روزگی هشتاد و هشت روزگی ,پارک با آنوشا 9 ماهه اینم خمیازه خواب آلود نود و دو روزگی نود و پنج روزگی   ...
14 مهر 1391

به بهانه سه ماهگی ...

این روزا ...   راستش رو بخوای این روزا دیگه دل کندن ازت واسم خیلی سخت شده پسرم ,حتی وقتی میخوابی هم دلم برات تنگ میشه ! واسه خنده هات که دیگه ارادی شدن و آدم رو سر شوق میارن ... واسه بغض کردنات وقتایی که دیر بغلت میکنم ... واسه دست و پا زدنات وقتایی که شیر میخوای ... واسه اصواتی که هنگام خواب مثل یک ملودی از خودت درمیاری ... واسه صحبت کردنات (با زبون بی زبونی ,به زبون آغو) ... واسه ... این روزا ...   راستش رو بخوای این روزا دیگه دل کندن ازت واسم خیلی سخت شده پسرم ,حتی وقتی میخوابی هم دلم برات تنگ میشه ! واسه خنده هات که دیگه ارادی شدن و آدم رو سر شوق میارن ... واسه بغض کردنات وقتایی که دیر بغلت میکنم ... ...
11 مهر 1391

اندر احوالات ماه سوم ...

به قول دکتر پروند (پزشک متخصصت) ماه سوم تولد نی نی ها ماه عسل مامانا و باباهاست ... دیگه خنده هات ارادی شدن ... بابایی و مامانی رو کاملا میشناسی و براشون ذوق میکنی ...   اون کولیک لعتنی هم بار و بندیلش رو بسته و کم کم داره میره ... یه شب هایی هم دیگه واست صدای سشوار نمیذاریم ...     به قول دکتر پروند (پزشک متخصصت) ماه سوم تولد نی نی ها ماه عسل مامانا و باباهاست ... دیگه خنده هات ارادی شدن ... بابایی و مامانی رو کاملا میشناسی و براشون ذوق میکنی ...   اون کولیک لعتنی هم بار و بندیلش رو بسته و کم کم داره میره ... یه شب هایی هم دیگه واست صدای سشوار نمیذاریم ... قطره "کولیک از" رو هم دیگه مرتب بهت نم...
11 مهر 1391

بابایی و شیرخشک و پمپرز ...

امشب بابایی که از بیرون اومد دیدم یک عالمه پمپرز و شیرخشک خریده واسه جنابعالی ...     آخه برای چک آپ ماه دم دوم که رفته بودیم پیش دکترت گفت حالا که شیر خشک آپتامیل بهت میسازه پس بهتره 1 ,2 و 3ش رو بخریم و واسه تا دو سالگی کنار بذاریم چون اگر ت-ح-ر-ی-م بشیم دیگه پیدا نمیشه و دردسر پیدا میکنیم با شما ... بابایی هم رفته بود شیرخشک 1 رو تا 6 ماهگی کامل خریده بود و از الان دایی حمید و علیرضا و خلاصه همه رو بسیج کرده تا واسه شما شیرخشک بخرن ,انگاری از همین الان داره نایاب میشه !   پمپرز رو هم تا سایز 5 خریده ,حالا نمیدونم اینـــــــــــــــــــــا رو کجا بذارم !؟ ...
10 مهر 1391

اولین شی که به دهان بردی ...

امروز توی 82 روزگیت ,اولین روز اولین پاییز زندگیت بعد از تعویض لباس هات و زمانی که داشتیم با هم با زبان آغو صحبت میکردیم وقتی الاغ پولیشیت رو به دستت دادم که باهاش بازی کنی اون رو به سمت دهانت بردی و شروع کردی به خوردنش  ...   مامان هم که دوربین به دست !!! اینم وقتی که توجه ات به مامان جلب شد ...
1 مهر 1391

خوابیدن کیان خان جان !

یه عادت جالب پیدا کردی برای خوابیدن که حیفم اومد واست ثبتش نکنم ...   واسه همین امروز که میخواستی دوربین به دست شدم ! اونم اینه که این حوله پارچه ای نازک رو که روی صورت ماهت می اندازم راحت میخوابی ... یه وقتایی مثل عکسای پایین روی پام میذارمت و گاها هم میذارمت توی گهواره ات و این ملافه رو روی صورتت میکشم و بهت میگم بخواب و تو هم میخوابی ,البته واست لالایی هم میخونماااااااااااااا شما هم انگار لالایی های بنده رو خیلی دوست داری ! راستی زمانی که خوابت عمیق میشه مثل بابا حسین که دوست داره پاهاش از پتو بیرون باشه خودت در یک حرکت ملافه رو از روی سرت و پاهای کوچولوت کنار میزنی و راحت میخوابی ... قبل از خواب قبل از خواب ...
27 شهريور 1391

اولین صحبت با مامان ...

کیان عزیزم !   امروز خیلی ذوق زده ام ...   آحه امروز من و گل پسرم که شما باشی باهم کلی صحبت کردیم ,البته با زبان آغو ... یه چند روزی بود که شما یه سری اصوات از خودت درمی آوردی مثل : آغو ,آآآآآآآآآآآ ,اااااااااااااا ,اوووووووووو و من همون اصوات رو بر اساس مقالاتی که خونده بودم برای شما تکرار میکردم تا بهت یاد بدم تکرار رو ...   و امروز توی دو ماه و ده روزگیت برای اولین بار شما واکنش نشون دادی و اصوات رو بعد از شنیدن تکرار میکردی و لبخند میزدی ,خیلی لحظه شیرینی بود پسرم ...   لحظه ای که من و تو تونستیم باهم اما با زبون تو ارتباط برقرار کنیم ...   خیلی خوشحالم ...   ...
21 شهريور 1391