کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

شخصیت مستقل از همین الان ...

قربون شخصیت و استقلالت برم من ...   امروز انقدر از دستت خندیدم که نگــــــــــــــــــــــو ! یعنی شما از همین الان میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی نیم وجبی !؟!؟!؟ قرار بود عمه مریم بیاد دنبالمون تا بریم خونه مامان جون ,آخه فردا نذری دارن و خوب من همیشه خیلی کمک میکردم اما امسال انگار قراره نظاره گر باشم ... اومدم مثلا لباس نو تنت کنم که انگاری خوشت نیومد ... حالا میگم ... لباست رو تنت کردم ... قربون شخصیت و استقلالت برم من ...   امروز انقدر از دستت خندیدم که نگــــــــــــــــــــــو ! یعنی شما از همین الان میخوای واسه من تعیین تکلیف کنی نیم وجبی !؟!؟!؟ قرار بود عمه مریم بیاد دنبالمون تا بریم خونه ماما...
2 آذر 1391

اولین حمام با مامانی ...

وای چقدر  لطیفی !!!   درست مثل برگ گل !   این رو میدونستم هااااااااااااااااااااا ,ولی امروز که برای اولین بار با هم رفتیم حمام برام مسجل شد که دیگه نمیدمت کسی ببرتت حمام !   وای چقدر  لطیفی !!! درست مثل برگ گل ! این رو میدونستم هااااااااااااااااااااا ,ولی امروز که برای اولین بار با هم رفتیم حمام برام مسجل شد که دیگه نمیدمت کسی ببرتت حمام ! امروز قرار بود نهار بریم خونه دای حمیداینا و بعد از ظهر هم زندایی زهرا یا خاله الهام حمامت کنن ! اما نرفتیم چون حال شما خیلی خوب نبود و من زنگ زدم و گفتم ما نمیایم و اون ها هم کلی ناراحت شدن ,اما خاله الهام زنگ زد و گفت که نهارشون رو برمیدارن و میان خونه ما...
1 آذر 1391

خیال راحت بابایی ...

خوب فکر کنم بابایی از امشب سرش رو راحت روی بالش میذاره چون میدونه شما بدون شیر و گرسنه نمیمونی ...     تمام شیرخشک ها رو علی رغم ت-ح-ر-ی-م و بالا رفتن قیمت خرید و کنار گذاشت !!!   اینم عکس خزانه جنابعالی ... البته این عکس با کلاس ترین قسمت ماجراست ,آخه بقیه شیرخشک ها و همه پمپرزها توی کمدهای لباس شما پشت لباس ها جاسازی شدن ... این کشوی زیر تختت ... اینا هم سرلاک با طعم های مختلف هستن که از هر طعم یه دونه خریدیم ,من نگذاشتم بابایی بیشتر بخره ,آخه هنوز نمیدونیم شما چه طعمیش رو دوست داری و یا کدومش بهت میسازه ...   ...
29 آبان 1391

لباس سقایی ...

پارسال همین روزا بود که هفته هفته ات شده بود و هنوز هیچکس جز من و بابایی نمیدونست تو توی دلمی ... همین روزا بود که زیر علم امام حسین {ع) دلم شکست و نذر کردم اگر عمرت به دنیا بود و موندی امسال سقات کنم که امام هم جوابم رو داد و تو رو کرد عزیز دل من و بابایی ... به دایی حمید سپردم بازار که میره واست لباس سقایی بخره که اون هم خرید ,دلم میشکنه وقتی به مظلومیت علی اصغر (ع) امام حسین فکر میکنم ... این هم لباس سقاییت ... این هم لباس سقاییت ... راستی بهش سیپرده بوده یک کلاه گرم و خوشگل هم برای شما بخره ! ...
28 آبان 1391

دورهمی و سوغاتی های خاله مریم !

خدا رو شکر ...   باز هم بهتر شدی نازنینم ! هنوز سیرخواب نشدی که بذارمت زمین ,خیلی طول کشید تا خوابت ببره ... نمیدونم چرا شب هایی که میریم مهمونی خیلی دیر میخوابی ! دورهمی خونه خاله فری اینا خیلی چسبید ! اینها هم سوغاتی های خاله مریم برای شما از کیش ... پاپوش zara پاپوش zara بارونی توپ های خوشمل ...
28 آبان 1391

اولین بیماری !

دو روز پیش توی چهار ماه و سیزده روزگی علی رغم تمام مراقبت هایی که من از بدو تولد نسبت به شما داشتم سرما خوردی   ...   نمیدونم تقصیر منه یا نه ,اما من فقط میخواستم شما رو توی بارون بیرون نبرم تا شما خیس نشی و سرما نخوری که عاقبت خوردی ...   چهارشنبه قرار بود با خاله الهام و خاله سمیرا برای عرض تبریک بریم خونه خاله مصی که بارونی که از چند شب پیش شروع به باریدن کرده بود تبدیل شد به سیل و من تصمیم گرفتم که شما رو با خودم نبرم !!!   دو روز پیش توی چهار ماه و سیزده روزگی علی رغم تمام مراقبت هایی که من از بدو تولد نسبت به شما داشتم سرما خوردی   ...   نمیدونم تقصیر منه یا نه ,اما من فقط...
26 آبان 1391

دلتنگی ...

اعصابم خیلی خورده کیان جونم ...   کلی گریه کردم و سرم از درد داره میترکه ! تو و بابایی هم خوابین ,اگر بابایی بیدارشه و ببینه دارم گریه میکنم میکشه من رو ...     با دست چپم محکم توی آغوشم گرفتمت و با دست راستم تایپ میکنم !   اعصابم خیلی خورده کیان جونم ... کلی گریه کردم و سرم از درد داره میترکه ! تو و بابایی هم خوابین ,اگر بابایی بیدارشه و ببینه دارم گریه میکنم میکشه من رو ... با دست چپم محکم توی آغوشم گرفتمت و با دست راستم تایپ میکنم !   همین یک ساعت پیش بود که خیلی اتفاقی به وبلاگ یه مامانی برخوردم که نی نیش بعد از به دنیا اومدن فقط 24 ساعت توی این دنیا دووم آورده بود و قلب کوچیکش خیلی زود ا...
23 آبان 1391

اولین غلطیدن ...

امروز باز هم مامان رو دوربین به دست کردی ...   توی هال روی پتوت خوابونده بودمت و داشتی با انواع و اقسام سر و صداها با خودت حرف میزدی و من هم توی آشپزخونه داشتم غذا درست میکردم که دیدم صداهای تو داره شبیه به ناله میشه و انگاری که کفری و عصبانی شدی ! همین که دویدم توی هال دیدمت که دمر شدی و داری سعی میکنی که برگردی اما نمیتونی ... من هم رفتم دوربین رو آوردم و تا تونستم ازت عکس انداختم ! شروع کردی به خوردن شست دستت و وقتی ناامید شدی از بلند کردنت روی دستات بلند شدی و جیغ کشیدی ! جغجغه هات رو ریختم جلوت تا باهاشون بازی کنی ,اما انقدر کلافه بودی که توجه نشون ندادی ... و بعد هم گریه !!! ...
20 آبان 1391

باز هم برای شما !!!

دیشب باز هم رفتیم بیرون و من باز هم برای شما خرید کردم ...   نمیدونم این روزا چرا چشمم فقط تو رو میبینه ! کتاب های گالی گلی و گودی گنده   کتاب های گالی گلی و گودی گنده سری کتاب های آموزشی پوپو 4 تا کتاب از سری کتاب های آموزشی 15 کتاب کودک مداد رنگی و دفتر نقاشی و دو تا ظرف Lock & Lock برای مواقعی که میخوام واست غذا ببرم بیرون از خونه ! ...
20 آبان 1391