کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

گلچین عکس های پنج ماهگی ...

همون روزی که به من فهموندی از همین حالا حتی لباس هات رو هم خودت انتخاب میکنی ! همون روزی که به من فهموندی از همین الان حتی لباس هات رو هم خودت انتخاب میکنی ! آب دهان ,همچنان آویزان !!! در حال بازی با بابایی ... اینم  تماشای تلویزیون توی کریر به حالت صندلی ... کیان تیپ زده بره بیرون ,اخمالو !!! خوابیدی ,چه معصومانه ! دوربین رو که میبینی زل میزنی بهش !!! اینم صبح ها که خوش اخلاق از خواب بیدار میشی ... زمان تعویض نپیت با هر چی که دم دستت باشه بازی میکنی ! اینم عکس با کیک سالگرد ازدواج مامانی و بابایی ... ...
11 آذر 1391

به بهانه پنج ماهگی ...

یه وقتایی با خودم میگم نکنه دارم خواب میبینم !     نکنه این همه خوشبختی و با تو بودن رو دارم خواب میبینم !؟   نکنه تموم بشی ؟ میترسم ... آره مامان جون ,میترسم ! میترسم از اینکه همه این رویاهای با تو بودن حباب باشه ! میترسم از اینکه نتونم مادر خوبی باشم ! میترسم از اینکه از من راضی نباشی ! میترسم ... مینشینم و نگاهت میکنم و با خودم میگم تو ورووجک چه جوری توی دل من جا شده بودی !؟ نگاهت میکنم و میگم میدونستی قراره من مامانت بشم !؟ بابایی بابات بشه !؟ نگاهت میکنم و از دیدنت سیر نمیشم ... از دیدن چشمهای براق و خوشگلت ... از دیدن تلالو نگاهت ... از دیدن دهان خوشگل و لب های نازت ... از دیدن دست و...
11 آذر 1391

مامان و کیان تنهایی ...

امشب اولین شبی هست که من و شما تنها هستیم و باید تنها بخوابیم ...   آخه همین نیم ساعت پیش بابایی رفت به سمت قم !   امشب مادربزرگ بابایی (مادر آقاجون) عمرش رو داد به شما و فوت کرد و همه برای مراسم خاکسپاری و ختم رفتن قم و بعد هم ونان ... مامان جون هم نگذاشت من و شما بریم ,آخه گفت الان روستا خیلی سرده و ممکنه شما سرما بخوری ! خدا رحمتش کنه ,امیدوارم روحش قرین رحمت الهی باشه ... امین ! راستی امروز بعد از ظهر که خونه خاله فری اینا بودیم خاله فری عکسی رو که توی 16 روزگیت ازمون بی هوا انداخته بود و داده بود و داده بود روی شاسی چاپ کرده بودن رو بهمون داد ,با دیدن این عکس احساس خیلی خوبی بهم دست میده ! ...
11 آذر 1391

اندر احوالات ماه پنجم ...

خوب دیگه غریبه و آشنا رو تشخیص میدی و کم کم داری غریبی کردن رو یاد میگیری ...      واسه آشناها میخندی و به غریبه ها اخم میکنی و دوست نداری توی بغلشون بمونی ... با دیدن بابایی ذوق میکنی ولی مامانی رو به هر کسی ترجیح میدی (حتی بابایی) !!!     خوب دیگه غریبه و آشنا رو تشخیص میدی و کم کم داری غریبی کردن رو یاد میگیری ... واسه آشناها میخندی و به غریبه ها اخم میکنی و دوست نداری توی بغلشون بمونی ... با دیدن بابایی ذوق میکنی ولی مامانی رو به هر کسی ترجیح میدی (حتی بابایی) !!! اگر سیر شده باشی یا شیر نخوای یا شیر توی شیشه ات تموم شده باشه میزنی زیر شیشه و پرتش میکنی ... دیگه کاملا سعی میکنی شیشه ات رو خود...
11 آذر 1391

تفهیم نیاز به مامان با مشت ...

امروز بعد از ظهر که پیش همدیگه خوابیده بودیم توی هال شما شروع به غرغر کردی که من بیدار بشم و شیرت رو درست کنم ...   من هم که خیلی خوابم میومد سعی کردم به قول معروف بی محلت کنم تا دوباره خوابت ببره ! اما ... همینطور که زیر چشمی می پاییدمت یهو به پهلو برگشتی و با دستت ضربه ای مثل مشت زدی به لپم و سعی کردی بیدارم کنی ... بعد از اینکه دیدی باز هم بیدار نمیشم کلافه شدی و برگشتی طاق باز شدی و دو دستی پتوت رو روی سرت کشیدی و سعی کردی بخوابی ! اما انگار نمیشد ,از گرسنگی خوابت نمیبرد ,چنان جیغی کشیدی که خواب کاملا از سرم پرید و بعد از اینکه کلی چلوندمت بهت شیر دادم ... و به این ترتیب توی چهار ماه و بیست و هشت روزگیت تونستی منظورت رو...
9 آذر 1391

اولین کنترل پستونک !

خیلی وقت بود که سعی میکردی از افتادن پستونکت جلوگیری کنی و نمیتونستی !!!     یه وقتایی هم میخواستی پستونکت رو توی دهانت بذاری اما نمیشد ...   و امروز توی چهار ماه و بیست و هفتمین روز زندگیت تونستی پستونکت رو که افتاده بود روی سینه ات برداری و دوباره بذاری توی دهانت ...   خیلی بامزه شده بودی ,حیف که دوربین دم دستم نبود ...
8 آذر 1391

روز عاشورا و کیان سقا ...

امروز لباس سقاییت رو تنت کردم و رفتیم بیرون برای دیدن هیات عزاداری ...   شما هم توی اون همه صدای طبل و نوحه و زنجیر همچین توی کالسکه ات گرفتی خوابیدی که هیچکس و هیچ صدایی نتونست بیدارت کنه و بنابراین نتونستم عکس های خیلی خوبی ازت بگیرم ... اینجا توی بغل علیرضا ... اینجا توی بغل علیرضا ... اینم آقا جون ... این عکس ها رو هم توی خونه گرفتم ! وقتی که از لباست خوشت اومد ... و وقتی که از لباس و عکاسی های مامانی خسته شدی !!! ...
5 آذر 1391