کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اندر احوالات ماه دوم ...

دیگه سینه مامان رو خوب نمیگیری و ترجیح میدی شیرخشک بخوری ,البته حق هم داری خوردن شیرخشک آسون تره ...     35 روزت بودکه زنگ زدم به دکترت و گفتم شیرخشکی که بهت میدیم بهت نمیسازه و مدام دل درد و دل پیچه داری اونم شیرخشکت رو عوض کرد و گفت آپتامیل 1 بگیرم واست ... صبح روز 36ام (ساعت 1 صبح) بابایی و عمو سید رفتن شیرخشک رو خریدن و خاله مریم برای شما شیرخشک درست کرد و یهویی 150 سی سی خوردی و تا 8 صبح خوابیدی و من تازه فهمیدم دل دردهای شما به خاطر طرز تهیه غلط شیرخشک بوده (مامانی شیرت رو با آب جوشیده سرد شده درست میکرد)   دیگه سینه مامان رو خوب نمیگیری و ترجیح میدی شیرخشک بخوری ,البته حق هم داری خوردن شیرخشک آسون تره ... &...
14 شهريور 1391

واکسن دو ماهگی !

از دیشب همش نگران واکسیناسیون امروز بودم و ناراحت از شنیدن گریه های احتمالی تو ...     آخه وقتی گریه میکنی میخوام دنیا نباشه عزیزکم ! تازه داشتم صدای گریه هات رو که از سر گرسنگی بود توی مغزم یه جایی پنهونشون میکردم که دیگه به یاد نیارم ...   بگذریم ...     از دیشب همش نگران واکسیناسیون امروز بودم و ناراحت از شنیدن گریه های احتمالی تو ...     آخه وقتی گریه میکنی میخوام دنیا نباشه عزیزکم ! تازه داشتم صدای گریه هات رو که از سر گرسنگی بود توی مغزم یه جایی پنهونشون میکردم که دیگه به یاد نیارم ...   بگذریم ...   دیروز بابایی رفته بود و در مورد واکسن امروز شما ت...
13 شهريور 1391

اولین سفر ...

راستش رو بخوای من و بابایی تصمیم گرفته بودیم به عنوان اولین سفر شما رو ببریم زیارت آقا امام رضا(ع) ...   اما دیدیم هوا خیلی گرمه و ممکنه شما توی این راه طولانی اذیت بشی ,واسه همین سفر به مشهد رو گذاشتیم واسه پاییز که هوا خنک تره ... همین شد که شما برداشتیم و برای عید فطر رفتیم ونان و یک هفته موندیم ... خوب حالا ونان کجاست !؟ روستای ییلاقی و خوش آب و هوای آبا و اجدادی باباییه که مامان جون و آقا جون بیشتر سال رو اونجا میگذرونن و ما هم گاهی برای تفریح و تمدد اعصاب و صله رحم بهشون سر میزنیم ... این روستا بین شهر ساوه و تفرش واقع شده و یه جورایی هم به قم نزدیکه ,یه وقتایی هم اول میریم قم به خاله پری که یکی از مهربونترین خاله ها...
5 شهريور 1391

خرید با کیان ...

امشب با بابایی رفته بودیم شهروند خرید که یک فلاسک کیفی و چندتا کتاب هم برای شما خریدیم ... امشب با بابایی رفته بودیم شهروند خرید که یک فلاسک کیفی و چندتا کتاب هم برای شما خریدیم ... اینم فلاسک برای بردن آب جوش زمانی که میریم بیرون ! آخه فلاسک خونه گیت واسه کیفت بزرگه !!! ...
25 مرداد 1391

حمام چله ...

نازنینم امروز چهلمین روزیه که به دنیا اومدی و بر اساس یه رسم قدیمی باید حمام میرفتیم و آیین حمام توی این روز رو انجام میدادیم ...     من هم شما رو بردم خونه خاله الهام و خاله جونت حمامت کرد    ...   راستش رو بخوای هنوز هم میترسم از حمام کردنت ... ...
19 مرداد 1391

انگاری دیگه فقط شیرخشک ...

همیشه توی رویاهام نوزادم رو در حال شیر خوردن از سینه ام تصور میکردم ... اما انگاری همه رویاهام جاشون رو به واقعیت تلخی به نام شیرخشک دادن !     این روزا دیگه سینه مامان رو نمیگیری !!! اصلا علاقه ای نداری که بگیری و من هر روز افسرده تر و نا امید تر میشم از دیدن اینکه تا حس میکنی وقت تغذیه با شیر مادر رسیده جیغ میکشی و اصلا راضی به مکیدن نمیشی !   سعی میکنم با این موضوع کم کم کنار بیام ! دوستت دارم ! اینم یک عکس از دیروز که با شیرخشک کامل سیر شدی و بعد از مدت ها به روی مامانی لبخند زدی ... ...
16 مرداد 1391

اولین ددر تنهایی با مامانی ...

امروز من و تو برای اولین با هم تنهایی رفتیم بیرون پسرم ...   خاله مریم زنگ زد و ازمون دعوت کرد تا بریم خونه شون ,بابایی هم ماشین رو برده بود ... من تو رو گذاشتم توی آغوش و با هم رفتیم مهمونی ...   البته هنوز آغوشت واست خیلی بزرگه اما من خیلی باهاش راحت بودم ... تجربه جالبی بود  ! ...
12 مرداد 1391

گلچین عکس های یک ماهگی ...

وقتی وارد ساختمون خونه شدی و بابا حسین به یمن قدمت گوسفند قربونی کرد و از خون گوسفند به پیشونیت انگشت زد ...   وقتی وارد ساختمون خونه شدی و بابا حسین به یمن قدمت گوسفند قربونی کرد و از خون گوسفند به پیشونیت انگشت زد ... وقتی اومدی توی خونه ! وقتی سه روزه بودی و خاله الهام ناخن هات رو گرفت و حمامت کرد و خوابیدی ! پنج روزگی بغل عمه مریم ... هفت روزگی ,قامبالو خوابیده !!! نه روزگی ,بازم بغل عمه مریم پانزده روزگی خوابیدن فقط با بابایی   شانزده روزگی ,تولد امیرعلی   بیست و پنج روزگی خونه عمو سیداینا بیست و هفت روزگی بیست و نه روزگی سی ...
11 مرداد 1391

به بهانه یک ماهگی ...

توی آغوشم معصومانه خوابیدی و من رو به یک ماه پیش میبری ...   واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ... اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام ... توی آغوشم معصومانه خوابیدی و من رو به یک ماه پیش میبری ...   واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ... اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام ... گریه هات نفسم رو میگیره و لبخندهای کوچولوت رنگ و لعاب زندگیم رو عوض میکنه ... راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم یه نفر رو بیشتر از خودم دوست داشته باشم ,اما تو اومدی و شدی عزیزتر ...
11 مرداد 1391

اندر احوالات ماه اول ...

دیگه مادر شدم !   میخوام هر ماه از میزان رشد و کارهایی که میکنی رو برات بنویسم تا بعدا چیزی از قلم نیافته !   خوب ...   از همون ساعتی که آوردنت توی بخش پیش مامانی و خاله الهام گردن داشتی و زمانی که خاله الهام بغلت میکرد تا بادگلوت رو بگیره سرت رو از روی سینه اش بلند میکردی تا ببینی بغل کی هستی و زمانی که نگاش میکردی دوباره سرت رو سینه اش میگذاشتی ...   از همون لحظه به دنیا اومدنت مجرای اشکیت بسته بود و روزی چند بار دست هامون رو میشستیم و کنار چشمای خوشگلت رو ماساژ میدادیم ... از همون اول سینه مامان رو گرفتی و با ولع شروع کردی به مکیدن ... از همون روزای اول توی رختخوابت میچرخیدی و پهلو به پهلو میشدی ... ...
11 مرداد 1391