کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

اولین خنده ...

امروز من و بابایی رو غرق شادی کردی مامان جون ...     امروز توی 28 روزگیت ساعت 3:10 دقیقه بعد از ظهر بود که توی بغل بابایی و جلوی تلویزیون با هم نشسته بودین و بابایی داشت با شما صحبت میکرد که شما با صدای بلند شروع به خندیدن کردی و من و بابایی رو ذوق زده کردی ...   قربون اون خنده هات با دهان بی دندون که وقتی میخندی لثه های خوشگلت رو به مامان و بابا نشون میدی ! دلم میخواد همیشه بخندی گلم ...   ...
9 مرداد 1391

شیرخشک !!!

از گذاشتن این پست خیلی عذاب وجدان دارم !!!   هیچوقت دلم نمیخواست این اتفاق بیافته اما افتاد ... همیشه دلم میخواست کامل و تا زمانی که لازمه با شیره جونم تو رو تغذیه کنم اما نشد ... متاسفم ... از گذاشتن این پست خیلی عذاب وجدان دارم !!! هیچوقت دلم نمیخواست این اتفاق بیافته اما افتاد ... همیشه دلم میخواست کامل و تا زمانی که لازمه با شیره جونم تو رو تغذیه کنم اما نشد ... متاسفم ...  تازه دلیل گریه های بی دلیل این روزهات رو فهمیدم ,نخیر انگاری همش هم کولیک نیست ! بعد از چند تا تستی که روت انجام دادم فهمیدم که متاسفانه شیر من برای تو کافی نیست و سیرت نمیکنه و با دکتر جدیدی که خاله شیوا معرفی کرده بود درمیون گذاشتم و...
8 مرداد 1391

گریه های ناتمام ...

انقدر گریه میکنی که یه وقتایی من هم پا به پات گریه میکنم ! آخه چرا نازنینم ؟     هنوز هم کولیک اذیتت میکنه ,لعنتی ! توی بیست و یک روزه گیت خیلی گریه کردی (انقدر که من و باباییت هول شده بودیم و نمیدونستیم چه کارت کنیم) ... انقدر گریه میکنی که یه وقتایی من هم پا به پات گریه میکنم ! آخه چرا نازنینم ؟ هنوز هم کولیک اذیتت میکنه ,لعنتی ! توی بیست و یک روزه گیت خیلی گریه کردی (انقدر که من و باباییت هول شده بودیم و نمیدونستیم چه کارت کنیم) ... بابایی افطار کرد و باباجون رو که برای دیدن شما اومده بود تنها گذاشتیم رفتیم بیمارستان اما هنوز به بیمارستان نرسیده ساکت شدی و خوابیدی ,آقای دکتر هم تا شما ...
6 مرداد 1391

افتادن حلقه

سلام ماه من ...     امروز یه خبر خوب دارم ! امروز صبح وقتی که عمه مریم اومده بود به شما سر بزنه و من اومدم جای شما رو عوض کنم دیدم که حلقه ختنه ات افتاده ...   مبارکت باشه گلم ! چهار روز طول کشید و توی این جهار روز هم شما خیلی اذیت شدی عزیزم  ... ...
5 مرداد 1391

اولین حمام با بابایی !

امروز بابایی که از سرکار اومد میخواست بره دوش بگیره که تصمیم گرفت تو رو هم با خودش ببره ...   خلاصه من و بابایی تو رو با هم دیگه بردیم توی حمام و بابایی تو رو شست ,من خیلی میترسیدم و تا حدی هم استرس داشتم و دستام میلرزید ,آخه میترسیدم تو از دستش لیز بخوری اما همه چیز به خوبی تموم شد ...   راستش رو بخوای فکر نمیکنم حالا حالاهااااااااااااااااا خودم بتونم حمامت کنم ,البته زحمت حمام کردن تو رو خاله الهام هفته ای یک بار میکشه ...   ...
5 مرداد 1391

آداب مسلمانی "ختنه"

امروز اصلا روز خوبی نبود ... نمیدونم شاید هم خوب بود   نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت کنه بیزار میشم ... بعد از جنگ چند روزه با بابایی امروز موفق شدم تا راضیش کنم ببریمت برای ختنه ,آخه بابایی همش میگه بچم کوچیکه و گناه داره اما سعی کردم بهش بفهمونم که شما هرچقدر کوچولوتر باشی ختنه ات آسون تره !   امروز اصلا روز خوبی نبود ... نمیدونم شاید هم خوب بود   نمیدونم ,شاید هم خوب و نیک بود به خاطر گردن نهادن به آداب اسلامی و توصیه های دینمون اما من کلا طاقت اذیت شدنت رو ندارم و از هر چیزی که تو رو اذیت...
1 مرداد 1391

اولین مهمونی رسمی ...

امروز توی شانزدهمین روز تولدت اولین مهمونی رسمی رو با همدیگه رفتیم و اون هم تولد امیرعلی خان بود ...   اونجا خاله فری کلی عکس از من و شما گرفت که خیلی قشنگن ...   اینم احساسی ترینش ! امروز توی شانزدهمین روز تولدت اولین مهمونی رسمی رو با همدیگه رفتیم و اون هم تولد امیرعلی خان بود ...   اونجا خاله فری کلی عکس از من و شما گرفت که خیلی قشنگن ...   اینم احساسی ترینش ! اینم شما و امیرعلی خااااااااان ...
27 تير 1391

اولین خریدمون با همدیگه ...

امشب برای دومین بار با هم رفتیم بیرون ... عصری خاله مریم و عمو سید اومدن خونه مون که تصمیم گرفتیم برای خرید بریم بیرون (فروشگاه شهروند) ! من هم شما رو سیر کردم و جات رو هم عوض کردم و گذاشتمت توی کریر و رفتیم ... اینم اولین خریدمون ! اما ... امشب برای دومین بار با هم رفتیم بیرون ... عصری خاله مریم و عمو سید اومدن خونه مون که تصمیم گرفتیم برای خرید بریم بیرون (فروشگاه شهروند) ! من هم شما رو سیر کردم و جات رو هم عوض کردم و گذاشتمت توی کریر و رفتیم ... اینم اولین خریدمون ! اما ... تا پامون رو گذاشتیم توی فروشگاه شما غرغر رو شروع کردی و بعد از حدود نیم ساعت چنان قشقرقی به پا کردی که من کلافه شدم و تصمیم گرفتم برم بشینم تو...
23 تير 1391

با هم تنها شدیم دیگه !!!

خوب ...   از دیشب من و شما و بابایی باهم تنها شدیم رسما ,سه تایی... دیروز 10 روزه شما بود و خاله الهام شما رو حمام کرد و من هم حمام رفتم و دایی حمید اینا و خاله الهام اینا شام خونه مون بودن که خاله راضیه و شوهرش عموحسین و خاله رضوانه هم برای دیدن شما اومدن و خلاصه کلی شلوغ بود خونه مون !   این 10 روز همه به خصوص خاله الهام و زندایی زهرا و عمه مریم که پیشمون بودن بهمون خیلی لطف کردن ,اگر اونا نبودن من نمیتونستم از پس کارهای اولین روزهایی که شما به دنیا اومده بودی بربیام ... اما 10 روز خیلی سختی بود !!!   خوب ...   از دیشب من و شما و بابایی باهم تنها شدیم رسما ,سه تایی... دیروز 10 روزه شما بود و خاله ال...
22 تير 1391

اولین بیرون رفتن رسمی !

امشب من و شما و بابایی و خاله الهام با هم رفتیم بیرون ...     حتما واست جالبه که یه نوزاد 4 روزه رو با خودم کجا بردم !!! راستش رو بخوای امشب شب نیمه شعبانه و پارسال یه همچنین شبی سر کوچه بابااینا با زندایی زهرا ایستاده بودیم و داشتیم شیرینی و شربت پخش کردن عاشقای آقا امام زمان (عج) رو تماشا میکردیم که من خیلی دلم شکست و با چشمای گریون از آقا یه بچه خواستم و نذر کردم که اگر سال بعد یه همچنین شبی یه نی نی توی بغلم بود من هم 10 کیلو شیرینی بین مردم پخش کنم ... دیروز بابایی رفت 20 کیلو شیرینی خرید و امشب هم رفتیم با هم پخش کردنش رو ببینیم ,البته شما توی ماشین بودی و از ماشین پیاده ات نکردیم ... امشب باز هم به یاد پارسال اشک...
15 تير 1391