احساس گناه ...
امشب احساس گناه کردم ...
میدونی چرا !؟
یک آن از دستت کلافه شدم ,ببخش من رو !
بابایی نبود و من و شما رفته بودیم خونه خاله فری و شما از زمانی که رسیدیم غر زدی تا اومدیم خونه ,تو خونه هم غر زدی تا همین الان که خوابیدی ...
البته جدیدا غر میزنی که فقط من بنشینم پیشت و شما بازی کنی ,اگر من یا بابایی سرپا باشیم کلی کلافه میشی و گریه میکنی ,قربونت برم !
کلی خاله فری بغلت کرد و راه برد ,خاله مریم باهات بازی کرد ,من ناز و نوازشت کردم ,اما نشد !
یک لحظه کفری شدم و گفتم :آخه چته کیان !؟!؟!؟
البته به خدا نه صدام رو بردم بالا و نه لحنم بد بود ,فقط بیچارگی توی صدام موج میزد ...
ببخش من رو که یک آن خسته شدم !
قبل از اینکه این پست رو بذارم خوابوندمت و بغلت که کردم ببرم بذارمت روی تختت اشک توی چشمام جمع شد و گریه ام گرفت ,بابایی پرسید چرا گریه میکنی !؟
گفتم :هیچی ...
خیلی معصومی ,پاک و بی آلایش ...
برای هزارمین بار دوستت دارم !