اسباب کشی ...
ساعت دقیقا ۱:۵۶ صبح روز دوشنبه ۱۰ تیره و من بعد از خوابوندن شما اومدم تا از این چند روزی که گذشت بنویسم !!!
اول بگم که این روزا با گفتن کلمه ادیدا ( یعنی عزیزم) تمام خستگی هامون رو در میکردی !
انقدر قشنگ تلفظ میکنی که آدم حال میکنه ،ادیدا ...
آخه من و خواهری هام همش بهت میگیم عزيــــــــــــزم ،شما هم یاد گرفتی ...
و بعد هم بوسه های گاه و بی گاهت که انگاری آدم رو به بهشت برین میبره !
همین دیشب ،یعنی همین چند ساعت پیش ۹۹٪ کارهامون تموم شد و فقط مونده پرده که احتمالا فردا با بابایی میریم و سفارش میدیم ...
ساعت دقیقا ۱:۵۶ صبح روز دوشنبه ۱۰ تیره و من بعد از خوابوندن شما اومدم تا از این چند روزی که گذشت بنویسم !!!
اول بگم که این روزا با گفتن کلمه ادیدا ( یعنی عزیزم) تمام خستگی هامون رو در میکردی !
انقدر قشنگ تلفظ میکنی که آدم حال میکنه ،ادیدا ...
آخه من و خواهری هام همش بهت میگیم عزيــــــــــــزم ،شما هم یاد گرفتی ...
و بعد هم بوسه های گاه و بی گاهت که انگاری آدم رو به بهشت برین میبره !
همین دیشب ،یعنی همین چند ساعت پیش ۹۹٪ کارهامون تموم شد و فقط مونده پرده که احتمالا فردا با بابایی میریم و سفارش میدیم ...
میخوام همه رو شید بگیرم تا از نور و آفتاب حداکثر استفاده رو ببریم !
پنج شنبه از صبح خاله فری و خاله مریم و عمو سید و اون یکی خاله مریم اومدن برای کمک ...
بیشتر وسیله ها رو انتقال دادیم به پایین و یک کمیش موند !!!
آهان گفتم پایین یادم اومد که اصلا ننوشتم از کجا به کجا اسباب کشی کردیم !!!
ما از خونه مون توی طبقه سوم ،واحد شمالی همین آپارتمانی که توش زندگی میکنیم نقل مکان کردیم به طبقه دوم ،واحد جنوبی ...
حالا چرا !؟
به این خاطر که این واحد هم بزرگتره و هم نورگیرتر و از همه مهمتر اینکه آفتاب هم داره !
البته کلیاتی به نفع شما شد ،چون اتاق خواب شما بزرگتر و اتاق خواب من و بابایی کوچکتر شد که اونم فدای یه تار موت ...
خوب میگفتم ...
روز پنج شنبه شما هم خیلی اذیت شدی و هم خیلی اذیت کردی ،چون با هر بار آمد و رفت من و بابایی شما جیغ و داد میکردی و میخواستی دنبالمون بیای !
بازم خدا خیرش بده خاله مریم رو که با وجود اینکه بارداره و سنگین شده بازم شما رو فقط اون بنده خدا جمع و جور میکرد ...
روز جمعه خاله الهام گفت من که با این دو تا ورووجکم کاری از دستم برنمیاد پس کیان رو بیار نگهش دارم و تقریبا کل روز جمعه رو هم خونه خاله الهام بودی و من و بابایی و خاله مریم و خاله فری بازم کلی کار انجام دادیم !
و اما روز شنبه ...
خیلی روز بدی بود !!!
همون صبح اول صبحی شما با پیشونی خوردی زمین و کلی گریه کردی و منم پا به پات اشک ریختم از کبود شدن پیشونیت ...
همون اول صبحی حالمون گرفته شد ،خسته هم بودیم ...
ظهر دوباره عمو سید اومد و از عصر هم خاله فری اومد کمک و دوباره خاله مریم هم با امین و معین اومدن و بازم خاله کلی شما رو نگه داشت ...
دیگه شنبه شب تمام اسباب ها اومدن پایین و نسبتا خیالمون راحت شد !
امروز هم کلی خرده کاری داشتیم که شما از همون صبح که پا شدی غرغر رو شروع کردی ...
بابایی هم زنگ زد به عمه مریم و علیرضا اومد بردت خونه شون و من و بابایی هم با سرعت هرچه تمام تر بقیه کارها رو انجام دادیم ...
شب هم که اومدم خونه عمه دنبالت بغلم کردی و بوسم کردی ...
امیدوارم توی خونه جدید روزای خوبی با هم داشته باشیم !
فردا تولدته ،انگار این یکسال توی خواب گذشت ...
بعدا حتما یک پست خوشگل برای تولدت میگذارم ولی نمیتونیم توی روز دقیق تولدت جشن تولدت رو برگزار کنیم ،آخه هنوز کلی کار مونده و کلی هم من خسته ام ...
پس احتمالا میشه هفته آینده ...
امیدوارم مهمونی خوبی بشه ...
ببخش اگر این چند روز کم بودم !