کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه دو ماهگی ...

دو روز از دو ماهه شدنت میگذره و من تازه وقت کردم واست بنویسم !     اونم تو چه شرایطی !؟   تو شرایطی که شما واکسن های دو ماهگیت رو زدی و ساعت 3 صبحه و من شما رو گذاشتم روی پام و تکون میدم که از خواب نپری ! دو روز از دو ماهه شدنت میگذره و من تازه وقت کردم واست بنویسم !     اونم تو چه شرایطی !؟   تو شرایطی که شما واکسن های دو ماهگیت رو زدی و ساعت 3 صبحه و من شما رو گذاشتم روی پام و تکون میدم که از خواب نپری ! آخه یه خورده بی تابی میکنی و راستش رو بخوای من هم از ترس بالا رفتن تب شما و خدای نکرده تشنج خوابم نمیبره !!!   البته توی چند تا مقاله پزشکی خوندم که نوزادان زیر 6 ماه بر اثر ب...
14 شهريور 1391

اندر احوالات ماه دوم ...

دیگه سینه مامان رو خوب نمیگیری و ترجیح میدی شیرخشک بخوری ,البته حق هم داری خوردن شیرخشک آسون تره ...     35 روزت بودکه زنگ زدم به دکترت و گفتم شیرخشکی که بهت میدیم بهت نمیسازه و مدام دل درد و دل پیچه داری اونم شیرخشکت رو عوض کرد و گفت آپتامیل 1 بگیرم واست ... صبح روز 36ام (ساعت 1 صبح) بابایی و عمو سید رفتن شیرخشک رو خریدن و خاله مریم برای شما شیرخشک درست کرد و یهویی 150 سی سی خوردی و تا 8 صبح خوابیدی و من تازه فهمیدم دل دردهای شما به خاطر طرز تهیه غلط شیرخشک بوده (مامانی شیرت رو با آب جوشیده سرد شده درست میکرد)   دیگه سینه مامان رو خوب نمیگیری و ترجیح میدی شیرخشک بخوری ,البته حق هم داری خوردن شیرخشک آسون تره ... &...
14 شهريور 1391

گلچین عکس های یک ماهگی ...

وقتی وارد ساختمون خونه شدی و بابا حسین به یمن قدمت گوسفند قربونی کرد و از خون گوسفند به پیشونیت انگشت زد ...   وقتی وارد ساختمون خونه شدی و بابا حسین به یمن قدمت گوسفند قربونی کرد و از خون گوسفند به پیشونیت انگشت زد ... وقتی اومدی توی خونه ! وقتی سه روزه بودی و خاله الهام ناخن هات رو گرفت و حمامت کرد و خوابیدی ! پنج روزگی بغل عمه مریم ... هفت روزگی ,قامبالو خوابیده !!! نه روزگی ,بازم بغل عمه مریم پانزده روزگی خوابیدن فقط با بابایی   شانزده روزگی ,تولد امیرعلی   بیست و پنج روزگی خونه عمو سیداینا بیست و هفت روزگی بیست و نه روزگی سی ...
11 مرداد 1391

به بهانه یک ماهگی ...

توی آغوشم معصومانه خوابیدی و من رو به یک ماه پیش میبری ...   واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ... اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام ... توی آغوشم معصومانه خوابیدی و من رو به یک ماه پیش میبری ...   واست گفتم که چی شد و چه اتفاقاتی تو رو بخشی از زندگی من و بابایی کرد ,اما الان میخوام از احساساتم برات بنویسم ... اومدی و شدی خورشید روزهام و ماه شب هام ... گریه هات نفسم رو میگیره و لبخندهای کوچولوت رنگ و لعاب زندگیم رو عوض میکنه ... راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم یه نفر رو بیشتر از خودم دوست داشته باشم ,اما تو اومدی و شدی عزیزتر ...
11 مرداد 1391

اندر احوالات ماه اول ...

دیگه مادر شدم !   میخوام هر ماه از میزان رشد و کارهایی که میکنی رو برات بنویسم تا بعدا چیزی از قلم نیافته !   خوب ...   از همون ساعتی که آوردنت توی بخش پیش مامانی و خاله الهام گردن داشتی و زمانی که خاله الهام بغلت میکرد تا بادگلوت رو بگیره سرت رو از روی سینه اش بلند میکردی تا ببینی بغل کی هستی و زمانی که نگاش میکردی دوباره سرت رو سینه اش میگذاشتی ...   از همون لحظه به دنیا اومدنت مجرای اشکیت بسته بود و روزی چند بار دست هامون رو میشستیم و کنار چشمای خوشگلت رو ماساژ میدادیم ... از همون اول سینه مامان رو گرفتی و با ولع شروع کردی به مکیدن ... از همون روزای اول توی رختخوابت میچرخیدی و پهلو به پهلو میشدی ... ...
11 مرداد 1391