به بهانه یازده ماهگی ...
یادش به خیر ... پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق بودم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم ... دلم خوش بود به وبلاگی که برات ساخته بودم و تکون ها و لگدهایی که بهم نوید میدادن صحیح و سالمی و داری شیطونی میکنی ... بارها تجسم میکردم چهره ات رو ,دستهای کوچولوت رو ,چشمهات رو ... یادش به خیر ... پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق بودم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم ... دلم خوش بود به وبلاگی که برات ساخته بودم و تکون ها و لگدهایی که بهم نوید میدادن صحیح و سالمی و داری شیطونی میکنی ... بارها تجسم میکردم چهره ات رو ,دستهای کوچولوت رو ,چشمهات رو ... کارم شده بود خوابیدن روی کاناپه پذیرایی و بابایی هم ...