به بهانه پنج ماهگی ...
یه وقتایی با خودم میگم نکنه دارم خواب میبینم ! نکنه این همه خوشبختی و با تو بودن رو دارم خواب میبینم !؟ نکنه تموم بشی ؟ میترسم ... آره مامان جون ,میترسم ! میترسم از اینکه همه این رویاهای با تو بودن حباب باشه ! میترسم از اینکه نتونم مادر خوبی باشم ! میترسم از اینکه از من راضی نباشی ! میترسم ... مینشینم و نگاهت میکنم و با خودم میگم تو ورووجک چه جوری توی دل من جا شده بودی !؟ نگاهت میکنم و میگم میدونستی قراره من مامانت بشم !؟ بابایی بابات بشه !؟ نگاهت میکنم و از دیدنت سیر نمیشم ... از دیدن چشمهای براق و خوشگلت ... از دیدن تلالو نگاهت ... از دیدن دهان خوشگل و لب های نازت ... از دیدن دست و...