کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یک سال و پنج ماهگی ...

عزیز هفده ماهه من ،خیلی دوستت دارم ... دوستت دارم شاید واژه بزرگی نباشه برای وصف احساسم ولی همینقدر میتونم بگم ... این روزا تند و تند و تند میگذرن و تو هی بزرگتر و عاقل تر میشی و همه چیز رو بهتر از دیروز میفهمی ... وقتی غرق دنیای کودکیت میشی و من رو هم مجبور میکنی پا به پات بچه بشم و بازی کنم خیلی لذت میبرم ... لذت میبرم از اینکه استحقاق مادر شدن رو پیدا کردم ،از اینکه تو مال منی ... مدام سرم رو رو به آسمون میگیرم و میگم :خدایا شکرت ... نمیدونم اگر تو نبودی من الان کجای دنیا ایستاده بودم ... هر روزم پر شده از تو ... تو رو با تمام وجودم دوست دارم کیانم ... عزیز هفده ماهه من ،خیلی دوستت دارم ... دوستت دارم شاید واژه بزرگ...
11 آذر 1392

یک سال و چهار ماهگی ...

دو روز دیر شد ،الانم شما با بابایی رفتی خونه مامان جون تا من برم دندون پزشکی ! عزیزم ،پسرم ،شیرینم ! هر روزم با حضور دلنشین تو شیرین و گواراست ... اما شانزده ماهگی خوبی رو پشت سر نگذاشتی مادر ،بیماری و بی حالی بیشترین سوغات این ماه بود برای تو ... هر روز از دیدن چهره بیمار تو بیش از پیش فرسوده میشدم و مدام از خدا میخواستم تا تو خوب بشی ،فقط خوب بشی ... امتحان بزرگی بود برای من ... خدا رو شکر که بهتری ،خیلی بهتر از شبهایی که با سرفه های وحشتناک از خواب می پریدی و روزهایی که در بی حالی ناشی از مصرف دارو ها میگذروندی ... خدا رو شکر ... بگذریم ... این ماه خیلی بیشتر از پیش بهت وابسته شدم و نمیتونم تنهات بذارم و گریه که میکنی ان...
13 آبان 1392

یک سال و سه ماهگی ...

چه روزای خوبیه .. مگه میشه کنار تو بود و زیبایی و لطافت این روزا رو درک نکرد !؟ توی خواب و رویا هم نمیدیدم پسری مثل تو داشته باشم ... یه وقتایی فکر میکنم هنوز توی تصوراتم به سر میبرم ... یه وقتایی میترسم ... وقتی میبینم دقیقا همون چیزی هستی که همیشه از خدا میخواستم سرم رو روبه آسمون میگیرم و میگم خدایا شکرت ... شکر از این نعمتی که به من ارزانی داشتی ... این روزا باورم نمیشه ،با دستهای کوچولوت دستهام رو میگیری و گاهی توی خیابون قدم میزنیم و من پا به پای تو آروم و آهسته راه میرم و قدم هام رو کوچیک میکنم و میشم اندازه تو ... اندازه تو ،تویی که با این قد و قواره کوچیکت شدی همه هستی من و پدرت ... همه هستی ما ،تمام آرزوهایمان را ...
11 مهر 1392

یک سال و دو ماهگی ...

با سه روز تاخیر مینویسم ...   این روزا توی هر ثانیه زندگی ما پسرکی ایستاده که هر روز شیطون تر از قبل میشه و نمکی تر ! هر روز از دیدن تو کنارم انقدر مسرور و شادمان میشم که انگار بزرگترین شادی دنیا رو بهم هدیه دادن ! متاسف میشم برای خودم که دارم روزهای کودکیت رو به سادگی از دست میدم ،دوست دارم زمان کش بیاد و ساعتها دنباله دار بشن ! شبها که میخوابی تازه میشینم و نگاهت میکنم و نوازشت میکنم و تمام اجزای صورتت رو برای صدمین بار در روز به حافظه م میسپارم تا فرداها که بزرگ شدی هنوز چهره معصوم و مظلومت رو در قاب نگاهم به یاد داشته باشم ... این روزها در طول روز مدام دوست داری که بگی ماما بعد من بگم جااااااانم و بعد دوباره بگی ماما ! ...
14 شهريور 1392

یک سال و یک ماهگی ...

نمیدونم چرا دوست ندارم این روزا انقدر زود بگذرن !؟   یه وقتایی هوس میکنم هنوز نی نی باشی ،کوچولو باشی ،توی بغلم بمونی !!! سهم من این روزا از تو شده نگاه کردنت ،فقط نگاهم رو از تو پر میکنم تا هیچوقت غصه گذشتن این روزها رو نخورم ! خیلی خواستنی شدی ،خواستنی بودی خواستنی تر شدی ! وقتی برای هر نیازی به من رومیاری لذت میبرم از اینکه میتونم کاری برات انجام بدم یا خوشحالت کنم ! هم قدت میشم و همراهت بازی میکنم ،کاش من هم هنوز بچه بودم ! چه روزهای شیرینیه !!! قاصدکم ،از مرز یک سالگی رد شدی ... در کنار تو کودکی هایم را زنده میکنم ،آهسته تر ! نمیدونم چرا دوست ندارم این روزا انقدر زود بگذرن !؟ یه وقتایی هوس میکنم هنوز نی نی ...
11 مرداد 1392

گلچین عکس های دوازده ماهگی ...

امروز که داشتم از بین عکس هات گلچین میکردم برای این پستت دیدم توی این ماه حتی یک دونه عکس درست و درمون هم نداری ... فی الواقع عکاسی از شما شده یکی از سخت ترین کارهای بنده ! بیشتر عکس ها که تار میشن چون شما حتی یک لحظه هم نمیتونی بایستی و بقیه شون هم که بهترن از زاویه هایی هستن که چهره شما یا پیدا نیست و یا خیلی کم پیداست ! قربونت برم ،شیطونکم ...   قربون خودت و اون فرمون ماشینت ! بازی با شیشه شربت زینک ! صبح اول صبح به لب تاپ مامان چه کار داری گلم !؟ البته خدا رحمتش کنه ،الان دیگه داره خاک میخوره ! خوابالو ! لم دادی رو مبل ... بازی ،با ترمومتر بابا هم بازی !؟!؟!؟ به ماشین ظرفشویی چ...
11 تير 1392

به بهانه دوازده ماهگی ...

سالها از زمانی میگذره که برای عروسکهام مادری میکردم ...       و حالا توی دهه سوم زندگیم نقش مادری رو دارم برای تو ایفا میکنم ! سیصد و شصت و پنج روز گذشت ...   سالها از زمانی میگذره که برای عروسکهام مادری میکردم ...   و حالا توی دهه سوم زندگیم نقش مادری رو دارم برای تو ایفا میکنم ! سیصد و شصت و پنج روز گذشت ... سیصد و شصت و پنج روز از با هم بودنمون از اینکه به عشق تو صبح ها از خواب بیدار شدم و شب ها به عشق صبح به خواب رفتم ! چقدر زود گذشت اون روزای اول ... یادش به خیر ،چقدر کوچولو بودی !!! اون روزایی که شیره جونم رو میمکیدی و من لذت میبردم ... اون روزایی که سردرگم میشدم که چته و گیج و هاج ...
11 تير 1392

اندر احوالات ماه دوازدهم ...

دیگه کلی بزرگ شدی نازنینم ! دیگه پیشرفت هات ثانیه ای شده عزیز دلم ! دیگه داری آقا میشی !   قبلا با کمک گرفتن از هر چیزی که کنارت بود بلند میشدی ...   اما ... اوائل ماه دست هات رو روی زمین میگذاشتی و باسنت رو بالا میبردی و پاهات رو صاف میکردی تا بتونی بایستی ... از چند روز بعد هم دستهات رو گذاشتی زمین و بلند شدی ایستادی ... کلی دروازه باز میکنی و از دیدن اشیاء به صورت وارونه خوشت میاد ...   دیگه کلی بزرگ شدی نازنینم ! دیگه پیشرفت هات ثانیه ای شده عزیز دلم ! دیگه داری آقا میشی ! قبلا با کمک گرفتن از هر چیزی که کنارت بود بلند میشدی ... اما ... اوائل ماه دست هات رو روی زمین میگذاشتی و باسنت رو بالا م...
11 تير 1392

گلچین عکس های یازده ماهگی ...

این عکس رو خاله فری گرفته ،عاشق چشماتم گل زیبای من ! عکاسی خاله فری ... بادکنک بازی ! پسملم خوابیده ! در ادامه پیدا روی های مامان ... یه روز دیگه ! تو خواب ناز ! توی کابینت جدید زیر گازجدید ... وای چقدر نور زیاده !!! یک صبح آفتابی ... خوش تیپ ! بابایی مهربون به پسرش غذا میده ! فضول خان ! خوش عکس ... بابایی مهربون داره به پسرش آب میده ! نشد ما یه عکس درست و درمون بندازیم !!! پسرم رفته لای مبلا و جیغ میکشه از خوشحالی ... عاشق بیرون ریختن کیف مامان ... پسرم دوست داره دمر بخوابه ! خوش اخلاق بیدار شد !!!...
11 خرداد 1392