کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

یک سال و یازده ماهگی ...

صدای گامهای کوچولویی که با گامهای من هماهنگ شده این روزها من رو میبره به ناکجا ... ناکجایی که در اعماق ذهنم من رو یاد روزهای بچگی و شادابی می اندازه ... کودکی که بی هیچ هراس و دلهره ای گذشت و من رو به اینجا رسوند تا مادر باشم ... مادر شاهزاده ای چون تو که هیچوقت حتی در ذهنم هم نمیگنجیدی ... باز هم روایت بزرگی و بزرگ شدنت ... پسرک مستقل این روزها ... انگار انقدر بزرگ شدی که در ذهنم نمیگنجی ... صدای گامهای کوچولویی که با گامهای من هماهنگ شده این روزها من رو میبره به ناکجا ... ناکجایی که در اعماق ذهنم من رو یاد روزهای بچگی و شادابی می اندازه ... کودکی که بی هیچ هراس و دلهره ای گذشت و من رو به اینجا رسوند تا مادر ب...
11 خرداد 1393

یک سال و ده ماهگی ...

یه خورده دیر اومدم ،ببخشید ... این روزا خیلی حوصله م با این گچ توی پام سر میره ،کلافه ام عزیزم ! این روزهای من از بام تا شام با شاهزاده ای میگذره که گذر زمان و سرعت سپری روزها رو از روی بلند شدن قدش میفهمم ... این روزها تمام معیارهای من در پسرکی خلاصه شده که هر روز برای من روز متفارتی میکنه و تمام تنظیمات معیارهای قبلیم رو بهم ریخته ... این روزها تمام صحبتهایم خلاصه شده در وجنات و سکنات پسری کوچولویی که وقتی بهش نگاه میکنم از ته دلم خدا رو شکر میکنم ... شکر میکنم برای بودنت ،داشتنت ... انقدر من رو مال خودت کردی که دیگه آمال و آرزوهام رو هم در تو میبینم و تمام تلاش روزمره من شده آرامش و آسایش و آسودگی تو ... یه وقتایی دلم...
16 ارديبهشت 1393

یک سال و نه ماهگی ...

یادش به خیر ... پارسال عید نه ماهه بودی و امسال عید یک سال و نه ماهه !!! پارسال هر جا میرفتیم عید دیدنی یا مهمون برامون می اومد شما نشسته بودی و به همه نگاه میکردی ،اما امسال ... امسال هر جا میریم عید دیدنی حساااااااابی شیطونی و بازی میکنی و خوش میگذرونی ،به پسته های کاسه های آجیل پاتک میزنی و مجبور میشیم تقریبا یه چیزایی رو قایم کنیم !!! عیدی های گنده گنده میگیری و امسال دیگه پول رو میشناسی و تا بهت عیدی میدن میگی :بول بول و حاضر هم نمیشی پولهات رو به کسی بدی ،البته به کارت عابربانک هم میگی :بول !!! یادش به خیر ... پارسال عید نه ماهه بودی و امسال عید یک سال و نه ماهه !!! پارسال هر جا میرفتیم عید دیدنی یا مهمون برامو...
11 فروردين 1393

یک سال و هشت ماهگی ...

از مامان به کبان ... پسرک بیست ماهه بیستِ بیستِ بیستِ من دوستت دارم ... دوستت دارم و انقدر من رو وابسته خودت کردی که توان یک لحظه جدایی از تو رو ندارم ... انقدر خوش اخلاق و خوش مشربی که هر کسی که میبینتت ناخواسته مجذوبت میشه ... همه میگن شیرینی و خوش اخلاق و صدالبته باهوش ... یه وقتایی احساس میکنم با یه آدم بزرگ طرفم ... با آدم بزرگی که منِ درونی خودش رو میشناسه و میخواد خودش رو ثابت کنه ... انقدر سعی در قبولوندن تواناییهات به ما داری که مدام در حال انجام کارهایی هستی که به دیده اطرافیان خیلی بزرگتر از سنته ... خلاصه که این روزا شدی یکی یه دونه من و بابایی و عزیز دردونه خونه مامان جون اینا و نمکدون خونه خاله ها و دایی حمید .....
11 اسفند 1392

یک سال و هفت ماهگی ...

نمیدونم چه حسیه اما خیلی عجیبه ! این روزا یه وقتایی احساس میکنم با یک آدم بزرگ سر میکنم ،با آدمی که خیلی بیشتر از سنش میفهمه !!! قبلا بهت گفته بودم روزا بعد از اومدن تو خیلی زود میگذره  ،اما الان دیگه سرعتش خیلی بیشتر شده و من یه وقتایی کم میارم ... کم میارم برای ثبت وقایع با تو بودن ... برای ثبت تمام احساس های زیبایی که با تو دارم ... برای ثبت تمام لحظاتی که پر میشم از حس زیبای مادر بودن ... برای ثبت تمام ثانیه هایی که بزرگی و عظمت خدا رو توی بخشیدن تو به خودم درک میکنم ... خیلی زود به زود تغییر میکنی ،دیگه داره یادم میره که یه وقتایی چقدر ضعیف و کوچولو بودی ... این روزا وقتی باهام مخالفت میکنی لذت میبرم از این همه رشد ...
11 بهمن 1392

یک سال و شش ماهگی ...

کیان عزیزم ... دفتر هجده ماهگیت هم بسته شد ... هر روز که بزرگتر میشی رفتارهات عاقلانه تر میشن ولی به نوعی بعضی از شیطنت هات هم بیشتر ... این روزا نیاز به وقت بیشتری داری و من سعی میکنم وقت بیشتری رو با هم بگذرونیم ... توی همه این بازیهاست که گاها برای داشتنت خدا رو از ته دل شکر میکنم و بابت داشتن تو سر به آسمان میسایم ... وقتی میبینم که کم کم داری علاقه نشون میدی که کنترل بازی رو توی دستت بگیری خودت ریاست میکنی میفهمم که واقعا داری بزرگ میشی ... کاش انقدر زود بزرگ نمیشدی ،دنیای بچه گی و لطافت بچه گانه ت رو دوست دارم ... این روزا انقدر غرق در دنیای تو شدم که دارم از خودم غافل میشم ... تمام اولویت ها به تو تعلق گرفته و خوشحالم ...
11 دی 1392