کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

لب تاپم شکست ...

این پست رو برات از پشت LCD شکسته لب تاپم میگذارم !   دیروز در جریانات خونه تکونی لب تاپ از روی دسته مبل افتاد و شکست ... خیلی ناراحت شدم !     دیگه خونه تکونیمون هم تموم شد تقریبا ,البته با کمک خاله فری مهربون !  
16 اسفند 1391

بوی نوروز ...

امروز با خاله فری و زندایی زهرا رفتیم و برای خونه جدید خاله فری پرده سفارش دادیم و کلی هم خرید کردیم ... بعد از تموم اون استرس های خونه خریدن خاله ها و دایی حمید دیگه کم کم دارم به آرامش میرسم !   تازه دارم بوی عید رو احساس میکنم ... بوی سال نو در کنار پسرم ,امسال سه تاییم ...   سه تای واقعی ...
10 اسفند 1391

مامان و دست درد !!!

دست چپ من خیلی ساله درد میکنه ! "البته به یمن پوزیشن نامناسب زمان کارکردن با لب تاپ دست راستم هم انگار داره مرخص میشه !!!" از همون سالی که دانشگاه قبول شدم و فکر کردم قراره احتمالا یه آرشیتکت معروف بشم که همه واسم سر و دست بشکنن !!! شاید هم میشدم هاااااااا ,چقدر باباییت گفت درست رو ادامه بده !؟ خدا وکیلی همیشه هم دانشجوی خیلی خوبی بودم ,اما الان که فکر میکنم میبنم اگر انقدر اون روزا به خودم فشار نمی آوردم و مثل بقیه از ماکت ها و نقشه های دیگران استفاده میکردم هم هیچ اتفاق مهمی نمی افتاد !   خلاصه که درد دست من هم از همون روزا شروع شد ... دست چپ من خیلی ساله درد میکنه ! "البته به یمن پوزیشن نامناسب زمان کارکردن ب...
4 بهمن 1391

خونه پدری ...

صبح به خیر پسر گلم ! ساعت شش صبحه و از دیشب تا الان من نتونستم حتی پلک روی هم بذارم ! داغونم ,طپش قلب گرفتم ,نفسم تنگ شده ... اون روزهایی که همیشه از اومدنشون وحشت داشتم رسیدن !!! خونه بابااینا رو هم فروختیم ! به همین راحتی ... تموم شد ... تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من که توی اون خونه گذشت ! صبح به خیر پسر گلم ! ساعت شش صبحه و از دیشب تا الان من نتونستم حتی پلک روی هم بذارم ! داغونم ,طپش قلب گرفتم ,نفسم تنگ شده ... اون روزهایی که همیشه از اومدنشون وحشت داشتم رسیدن !!! خونه بابااینا رو هم فروختیم ! به همین راحتی ... تموم شد ... تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من که توی اون خونه گذشت !    ...
2 بهمن 1391

حراج خاطرات ...

دیروز رفته بودیم دماوند ...   من و شما و بابایی و دایی حمید و خاله الهام و عمو حسین و خاله فری و خاله مریم و عموحسین من ...   حتما جالبه برات !   ولی برای من جالب نبود و نیست اصلا !   اصلا و ابدا !!! دیروز رفته بودیم دماوند ... من و شما و بابایی و دایی حمید و خاله الهام و عمو حسین و خاله فری و خاله مریم و عموحسین من ... شما هم خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی ,البته خاله هات هم کلی توی نگه داریت بهم کمک کردن ,کل راه رفت و برگشت رو که خواب بودی و حتی ظهر هم که برای نهار رفتیم رستوران قزل آلای جاجرود باز هم توی کریرت روی میز خوابیدی تا نهار ما تموم شد ! البته نهار که به من نچسبید اصلا ,چون خی...
28 دی 1391

مامان و کیان تنهایی ...

امشب اولین شبی هست که من و شما تنها هستیم و باید تنها بخوابیم ...   آخه همین نیم ساعت پیش بابایی رفت به سمت قم !   امشب مادربزرگ بابایی (مادر آقاجون) عمرش رو داد به شما و فوت کرد و همه برای مراسم خاکسپاری و ختم رفتن قم و بعد هم ونان ... مامان جون هم نگذاشت من و شما بریم ,آخه گفت الان روستا خیلی سرده و ممکنه شما سرما بخوری ! خدا رحمتش کنه ,امیدوارم روحش قرین رحمت الهی باشه ... امین ! راستی امروز بعد از ظهر که خونه خاله فری اینا بودیم خاله فری عکسی رو که توی 16 روزگیت ازمون بی هوا انداخته بود و داده بود و داده بود روی شاسی چاپ کرده بودن رو بهمون داد ,با دیدن این عکس احساس خیلی خوبی بهم دست میده ! ...
11 آذر 1391